شعر «برو بیرون!» هادی جعفری

چاپ تاریخ انتشار:

hadi jafari

در وپنجره ها را چک کرد و صدایش را

 در گلو صاف کرد و همانطور که با بخاری

 ور می رفت گفت: خداوند یکتا به هر

 کار نیکی پاداشی می دهد...

گنجشک کوچک از پشت پنجره تکان نمی خورد. پرش لای درز گیر کرده بود و شیشه کدر  را نوک می زد.

من هم از سرما می‌لرزیدم مثل همان گنجشک. 

با خودم گفتم :"از گرسنگی پوست و استخوان شده... نیکی خداوند کجاست؟"

 درهمان حال که گنجشک را نگاه می کردم،  پس گردنم سوخت . 

- برو بیـــــــــــــــــــــرون.

کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. فقط کلمه روستا در سر در مدرسه سفید پوش نشده بود. گنجشک روی دیوار نشسته بود . نزدیک رفتم و دست در کیفم بردم و لقمه ی نانم را برایش تکه تکه  کردم.

صدای جیغ آمد. نور از کلاس بیرون می زد...

برفهاسیاه سیاه شدند.

شعر «برو بیرون!» هادی جعفری