در وپنجره ها را چک کرد و صدایش را
در گلو صاف کرد و همانطور که با بخاری
ور می رفت گفت: خداوند یکتا به هر
کار نیکی پاداشی می دهد...
گنجشک کوچک از پشت پنجره تکان نمی خورد. پرش لای درز گیر کرده بود و شیشه کدر را نوک می زد.
من هم از سرما میلرزیدم مثل همان گنجشک.
با خودم گفتم :"از گرسنگی پوست و استخوان شده... نیکی خداوند کجاست؟"
درهمان حال که گنجشک را نگاه می کردم، پس گردنم سوخت .
- برو بیـــــــــــــــــــــرون.
کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. فقط کلمه روستا در سر در مدرسه سفید پوش نشده بود. گنجشک روی دیوار نشسته بود . نزدیک رفتم و دست در کیفم بردم و لقمه ی نانم را برایش تکه تکه کردم.
صدای جیغ آمد. نور از کلاس بیرون می زد...
برفهاسیاه سیاه شدند.