1.
چشم که باز میکنم تو نیستی
من دیوانهوار فلسفه میخوانم
فلسفه افتادن سیب ...
سقوط میکنم
و نواختن نتهای ویلون
آرامم نمیکند
سقوط میکنم
وقتی موهایم را باز گذاشتهام
و به تو فکر میکنم
که دستهایت را روی گیسوانم جا گذاشتهای
آه دستهایت بین موج موهایم گمشده
دستهایت آنقدر گمشده
که نمیتوانم پیدایش کنم
موهایم را کوتاه میکنم
سقوط میکنم
و باور این که روح خاکستری من باز
سبز شود
نه نه
اسیر شدهام
و دیگر توی خیابانها
به لبخند تو که آزادی را از نینی چشمهایم میگیرد
ایمان نمیآورم
چقدر تنها شدهام
و این مزهمزه کردن
طعم گس سیگار دیگر آزارم نمیدهد
سرفه میکنم
دود را میبلعم
طعم دستهای تو را تف میکنم
من جا ماندهام
درست وسط خیابانی که فکر میکردم
تو را پیدا کردهام
دیوارها راست میگویند
باید فلسفه بخوانم...
2.
چقدر وقتی سایه ام دوتا میشود
میترسم
چقدر وقتی
با دلهره
به تمام خاطرات جنزده کودکیام وصل میشوم
شکل تو میشوم
آنقدر شکل تو میشوم
که شاید روزها ظرفها را روی هم تلنبار کنم
لباسها را نشویم
تا فقط به چشمهای تو زل بزنم
و با دستهای تو دوباره بزرگ شوم
دوباره دیر بخوابم
آنقدر که
تو بزرگ شوی
و من نبینمت
و زندگی در خانه من
بی انتظار
قد کشیدن تو
تمام شود.
3.
چقدر دلتنگ واژههایم که نمیشنوم
احساس خفگی میکنم
و نمیتوانم آزادی بیش از حد دستهایم را باور کنم
تو روی شانههای من وول میخوری
و من با گریههای تو دلتنگ میشوم
برای همین واژه
که نمیشنوم.
دیدگاهها
شعر و داستان و كلام شما روح مرا بيدار مي كند
با شما احساس اميد و جواني دارم
شما را بيش از حد دوست دارم .
کوچک ، زیباست .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا