ای انسان!
راستی آیا، تو را یارای آن هست
که دیگر بار
راه درگذشتهات را خطر کنی؟
هُشدار
که زمین دیگر سالهاست از چرخش باز ایستاده است.
و اکنون فقط،
سرش گیج میرود
خیر و شر دست بر شانههای هم
سُر میخورند
بر دل آشوبهی زمین
و صدای قهقههشان،
لالایی ست هستندگان را
لالاییای چُونان
که پلکهای مرگ را هم سنگین کرده است
دیگر بار
بر رعشههای ظریف خیال
عدم میشکفد
و هستی لغزان و لزّج
در پس زبان نضج میگیرد وُ
نمیگیرد
مردد در آشکارگی
ای انسان!
اینک چارهای
در پی بی راههها
راهی بجو
و
از این پرتاب شدگی،
پرتاب شو