بانو،
چمدان سفرم را
بستهام
همچون کودکی،
باز عطر تو را بهانه کردم
یاد آن را فقط هجرت به چشمانت
میسر میکند.
ایکاش،
در عشق تردیدی وجود نداشت
آنگاه هیچ معشوقی
احساس ازخودبیگانگی نمیکرد.
در این خانه خالی خاطرات
دوست داشتنت را
فقط
پلک بر هم زدنی کافی است
که دوباره اشک نداشتنت را سرازیر کند.
و چشمهایت برای من
پر از فاخته وُ صدای کیهان است.
روزهای عمرم میگذرد
وُ
قلبم در این قرن ازهمگسسته میشود.
گاهی از فراق چشمهایت
در سنگر پلکهایت
اقامت میکنم
تنها گاهی از ناامیدی
مانند ماهیان قرمز سفره هفتسین
در تنگی تنگ محبوس میشوم
در خود میگریم.
پنداشتم که وصال تو
روزی به فرجام برسد،
و من خود را به بند فراق چشمانت سپردم.