شعری از «عابدین پاپی»

چاپ تاریخ انتشار:

و من هر شب

تشویش انگشت هایم را حس می کنم

درد پاهایم را که فردا

می خواهند پای هر تعهد نامه ای را امضاء کنند

دست هر خیابانی را بگیرند که

خدا ناکرده زیر پای آدم ها لِه نشود

من...

مرگِ اولین واژه را به یاد دارم

آن روز سالروز مرگ ماهی ها بود!

سالروز رشد سنگ هایی که حاضر نشدند

تولد من و شما را جشن بگیرند!

روشن است دوست من

دیوارهای خانه های ما

به اندازه ی دماوند قد کشیده اند

و من از این طرف دیوار صدا می زنم

شما از آن طرف دیوار

و این تنها

تنهایی ما را تازه تر می کند

فکر می کنم

صداهای ما یک شبه پیر شدند

و آب در گلوی دریا گیر کرد که

این همه ماهی از تشنگی جان دادند!

این جا هرچیزی بعد از شکستن قهرمان می شود

یادم هست

کودک که بودم

به هرچیزی که دست می بُردم

می شِکست

و حالا نمی دانم شیشه ها را چگونه کنار سنگ ها بچینم

می ترسم

به چراغ های تاریک چگونه سنگ بیندازم ؟

کشتی شکسته ام را چگونه از دهان نهنگ ها باز ستانم

چگونه بر صورت پنجره دست بکشم

تا شکسته نشود

ها بگو چگونه است که؟

من ماه های زمستان را با نام کوچکم صدا می زنم

و شما با نام بزرگتان

حس می کنم

شاخه ای که از درخت زندگی من شکست

برگ هایش نام بزرگ توست ...؟!