1
قفس
طرح میلههای آهنی نیست
که در ذهنمان هاشور میزند
دکمهی احساسی است
که لای جادکمهاش گیر کرده
پیراهنی که روی بند فراموشی
تاب میخورد
وآیینهای
که در حجم بیحوصله چشمهای ما
خاک.
فرقی نمیکند
که جغرافیای غصههایت
شرقی است یا غربی
همیشه فروغ و فریدایی در تو رنج میبرد
وقتی تاریخ مصرف سطرهای تو را
دستهای دیگری رقم میزند .
2
خاک هرگز نمیتواند
دلتنگیها را
در باغچه پنهان کند
در سبزترین درخت هم
برگی زرد میشود
تا رنج ریشه را
به دستهای باد بسپارد
شهر پُر است
از آدمهایی
که دردهایشان را
پشت لبخندهایشان پنهان میکنند
بی آنکه بدانند
نهنگها هم گاهی
بالای آب میآیند
تا عمق لحظههای زیر آب را بهتر بفهمند
شهر پر است از آدمهایی
که نمیدانند
رنجها گاوهای وحشیای هستند
که همیشه
از پارچههای قرمزمان عبور نمیکنند...
3
لاکپشتهـا آسوده
تخمهایشان را
به شنهای ساحلی میسپارند
و دوباره به اقیانوس بر میگردند
ما سالهاست
که چمدانهای بسته را
مدام به دوش میکشیم
ومثل ستارههای خاموش
در مدارمان
فراموش میشویم
و فراموش میکنیم
برگی که روی باد سقوط میکند
انتخاب مسیر با خودش نیست .
مريم ورشويي