بعد از سالها
چه خوب شناختی
گرد پیری فراموشمان شد
تو بهتر از من مانده بودی
عاشقی
جوانی
کوی و برزن
خاطرات مثل برق و باد
از کنج ذهنم عبور میکنند
حالا هر کدام در راه ورسم خویش غرقیم
بر خاک مادر ایستاده بودم
که تو آمدی
گفتم سلام! من علی هستم
نشناختی؟
چرا!.....
غمگین به چشمانت نگاه کردم
غمگینتر از من تو بودی
لکنت زبان آزارت میدهد
می گویم زندگی همین است
قصه آرزوها و دلتنگی های آدمی
تمامی ندارند.....
به تعبیر کلیم:
عمر! یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
اما از همه اینها که بگذریم
خیلی دوست داشتم ببینمت
همین که مرا به یاد هزاردستان-
گل و باغ و چمن بردی کفایت است
چه آسمان صافی بود
چه کوچههای خلوتی
چه پیرهن قشنگی پوشیده بودی آنروز
جادوی طنازی چشمانت
عرصه این وصال ناتمام است
حسرت دل
غصه بر جان
هنوز هم به تعبیر ترانهای ماندگار
غارتگر ابتدای عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی
ماهشهر آبانماه 1395 بر خاک مادر (علی ربیعی) ع-بهار