شعر آزاد «دانش چراغی فر»

چاپ تاریخ انتشار:

 

ای تو اندوه بیکرانه ی من

از پس کدامین فتنه،خاطر زمن بشستی

و درین فراخ شبگون وحشت زا رهانیدی

که نه نشانی هست و نه سوسوی چراغی.

برزخ است این

که نه راه گریز است و نه راه گذار.

نه ستاره ای،آذرخشی

و نه فروغی که از افق خاوران برآید

انگار آسمان ابریست !!!

می غرد

و فتنه می بارد چون رگبار

اما قبای عشق تو پوشیده ام بر جان

بگذار تا بتازد تازیانه های نامرادی ها

فسون نافرجام عقل که مکاره ایست خون بار

از تاب و تب عشقت نمی کاهد.