نیمه ات که چشم شب را گرفت
آب از سر خورشید گذشت
و آتش از سر پروانه ها،
اما هربار
تو خودت را" ها " کنی
روی خاکسترم
دل زمین گرم میشود
تا تمام ققنوس ها را
مهمان آتش بازی مرگ من کند
شاید ارواح پروانه ها
خورشید را
به رستاخیز تلاقی مان بیاورند
و نفسهای تو
سکوت گلویی را بشکند
که به دنیا نگفت
من همان حقم
که برای پس گرفتنش
پنبه ی حلاج را زدند