شعری از «نعمت مرادی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعری از «نعمت مرادی»

 

به زن گفتم

به من نگاه کن

به من

به تکثیر آیینه درقلب سنگ

وخواب

که تکه تکه

در خود بیدار می شود

زن تبخیر شده از عشق

بیدار شد

مه ازردیف درختان بالا رفته بود

و حضور پرنده کمرنگ

همه چیز

با یاد یک یاد

درذهن ابر آغاز می شد

زن تکثیر شده از مه

با غباری سالها دور

روی درختان نشست

برگهای دریقین

اعتماد ریشه بودند اکثر

تشنج باد نمی وزید

وچیزی در مرد شکست

آیینه از خیانت بهار می گریخت

و خنده ای بی مهابا

در عمق نگاه زن ته نشین می شد

انگشت اشاره اش

ازلی بود

خاک درچشم

فقط خاک بود

پرندگان تنفس

لاشه ی خوابی را به مرداب می برند

تکه ای ازمرد

بوی اجیل سوخته می داد درکالسکه ی بچگی اش

تاجران عتیقه

خواب زن را خریدند

درایینه مه بود و مه

بهار ترس

خود را در گالن نه

در گلدانی باریک حبس کرد

شکوفه شکوفه

شراب عشق بود قلب مرد

بی عشق چه می توان کرد

بی رویا

زن با علف چین

خواب هارا کوتاه

عشق

افتابه به خرج لحیم بود در ذهن گوگردی اش

تنها خواب مرد بود که پرسه می زد

دراندام علف های نقره ای

درشب سبزی های معطر

درچشم گیاهان پنجه ای

درتنیدن دو خواب

عطش گرما در وجود طاووس کافی نیست

وقتی خوابی گم شود

درذهن ذهنی

با هیچ حوض آبی نمی شود تعبیراین زن

مرد

شبیه مرغی اخته

اویزان بود از لب لوچه ی خواب

درورودی سنگفرش

تور ماهیگیری می انداخت

تا خواب اندام های زن را صید کند

تنها

کلاه زنانه ای سهمش شد از صید

که پر بود از شخار خاکستر چوب

قلب اش

عصری خبندانشد در تن شب

شبیه اسب چاپار

ازخواب مغناطیسی اش گذشت

و به نصف النهار آینه برگشت

دست های هزار تکه

مهری باطل بود در نیمروز صورتش

وچشمانش شبیه سوراخ بینی سوسمار

شروه به اب ریزش کرد

مه

خورجینش پر بود از تکه های خواب واینه

زن

لحن کوچ بود

زبان پرواز در خطوط چشم پرنده

کسی باید دست خواب را می گرفت

و از تکه های زن عبور می داد

زن بوی پر می داد

بوی درخت انار

بوی میوه های گوشتی

بوی لحن سیب دراندام درخت

بوی مه در گشواره ی ابر

زن رفت

مه همچنان ازدرختان پایین می امد