خستهام مثل شاخهای نازک
که برفی سنگین نشسته باشد بر آن
و فکر میکند دست بردارد از درخت
و قبول کند شکست سرنوشت اوست!
فکر میکند به روزهایی
که رقص برگهایش
دل از پرندهها میبرد
به میوهای که از تنش کند
تا بوسه بگیرد از لبهایت
با گازی کوچک
طعم خاک را حس کردی
و دورش انداختی!
چه کار باید بکند درخت،
با تن عریان و جای خالی میوه بر تنش؟
درخت خواهد گفت
یکی جای دیگری
اما حکایت آدمی است شاخه جدا مانده
با تکه تکههای دلش بر زمین.
گیرم دستی گرم پیدا شود
و از خاک بلندش کند،
بهاری در سینه میروید؟
اما یادت باشد این دل است
لباس نیست
که بگذاری در چرخ خیاطی و بدوزیاش!
درد دوختن اش کم از درد پاره شدن نیست!
فکر میکنم و خستهام
آدم نباید حتماً کوهی جابه جا کند
تا خسته شود
همین شعرها کوههای عظیمی هستند
همین فکرها که نفوذ کردهاند
به خوابها
خاطرات
خیالها
راستی مگر تو نرفتهای؟
حتی عطرت را هم بردهای؟
این کیست میان شعر
حالا می فهم آدم نمیتواند
با پای خودش از جایی برود،
بعضی رفتنها سالها طول میکشد!
بعضیها یک عمر!
بسیار خستهام!
به خیابان میروم
در ختانی با شاخههای نازک فراوانند.
باید بروم
برف را از تنشان بتکانم!