«روز کوتاه رنگی در خیابان»
از ایستگاه مترو بیرون آمد
باد سردی درخیابان به چهرهاش سنگ میزد
امروز سرما را نمیخواست چندان جدی بگیرد
مادرش پلیور یقه هفتی را به او پوشانده بود- یک زرشکی نسبتاً گرم -
و آن زیر، پیراهنش، «چارخانه» ای بود زردآبی با لکی کمرنگ بر روی سینه
در وزش باد سرد، به یاد کارتنهایی افتاد که سرِ شب، پیش از رفتن به خانه در آتش میگیراندشان
کریم آقا هر ساعت، یکیشان را بیرون میگذاشت
- دیده بود که چرخیها روزی دو بار آنها را در کیسههای بزرگشان تلنبار میکنند -
چارراه را دید زد
داشت شلوغ میشد و ماشینهای بیشتری پشت چراغ قرمز جمع میشدند
تا پانزده تایشان را شمرد
*******************
کنار دیوار
رو به روی شمشادهای پیاده رو
پلاستیک دسته دارش را باز کرد
روی پلاستیک، مارک فروشگاه بزرگی در دورترها رنگ میباخت
دست به داخل پلاستیک برد
- یک جعبه مقوایی کوچک پر از بادکنکهای باد نشده رنگارنگ
- یک کلاه کاموایی خاکستری
- دو تکه بربری کوچکِ پیچیده در کیسه فریزری مستعمل که لابد لای یکی از آنها مثل همیشه پنیر بود
- و دیگر هیچ!
جعبه بادکنکها را بیرون کشید
چندک زد
پشت به دیوار نشست و دستانش را با هوای نفسهایش گرم کرد
*******************
کارش آن بود که بادکنکها را باد کند
کارش آن بود که نخهای بادکنکها را به هم گره بزند
و در میان ماشینها بدوَد
کارش آن بود که دختر بچههای کوچک را
- مثل خواهرش-
وسوسه کند که بادکنک داشته باشند
کارش آن بود که شب
هنگام برگشتن
چند نان بربری،
چند دانه تخم مرغ
و بستهای پنیر برای خانه بخرد
کارش آن بود که سر راه اگر میشد از طرف مادرش قرض یکی از خانمهای همسایه را بپردازد
- یادش بود که امشب نوبت خانم نوری، همسایه کوچه بالاییشان است –
روز رنگی پسرک
در پایین دست چارراه آغاز میشد
ریههایش از هوای سرد خیابان، پر و خالی میشدند
و هوا همچنان سرد، به صورتش شتک میزد
*******************
حالا دیگر بادکنکها، باد شده بوند
- رنگارنگ با نخهای به هم تابیده-
"بعد از آن که اولین دسته بادکنکها را فروختم صبحانهام را میخورم"
هوس کرده بود امروز نان و پنیرش را با یک کیک شکلاتی بخورد که در قفسه کیک هاای مغازه کریم آقا نشان کرده بود
برای همین، دلش میخواست اولین دسته بادکنکهایش را هرچه زودتر به فروش برساند
همچنان چندک زده، جعبه بادکنکها را درون کیسه جا داد
پلاستیک نان بربریها را جورید
لقمهای نان کَند
کلاه خاکستری را به سر کشید
پلاستیک دسته دار را لای شمشادها جا داد
و حالا داشت
از جوی میپرید
گام در خیابان میگذاشت
و شتاب میگرفت به سمت ازدحام ماشینها
که در چارراه جوشیده بود
*******************
در میانه پیاده رو و خیابان
جایی شاید میان شمشادها و جوی آب
برای دمی چشمانش را بست
بادکنکهایش
سبز و سرخ و سفید
ارغوانی و صورتی و آبی
در آفتاب کم جان پاییز میدرخشیدند
یک لحظه خودش را دید که تندتر از همیشه
میان ماشینها میدود
باد، هم چنان سرد میوزید
و تا ژرفای استخوانش را میسوخت
بعد، انگار بادکنکهایش بال در آورده باشند، خود را دید
که روی سقف ماشینها میدود
دید حتی بالاتر رفته است
بالای تمامی چارراه
بالای ایستگله مترو
ماشینها را از آن بالا دید که کوچک و کوچکتر میشدند
بچهها را دید که از پنجره ماشینها
برای باد کنک هایش
و شاید برای خود او
دست تکان میدهند
مغازه کریم آقا را دید
و کارتنهایی که تلنبار میشدند
کارتن کیک شکلاتی!- شاید امشب در آتش میگیراندش -
آن بالا، هوا سرد بود
سردتر از خیابان
و باد، پیوسته سیلی میزد به چهرهاش
و میدید که آفتاب کم جان پاییزی، چندان گرمش نمیکند
*******************
خط ترمز خیلی طولانی نبود
کف خیابان
جایی روبروی شمشادها
در آفتاب کمرنگ پاییزی
پلیور زرشکی یقه هفت، اندکی سرخ به نظر میرسید
و لک روی سینه پیراهن چارخانه، انگار بزرگتر شده بود
و بادکنکهای رنگارنگ
تابیده به انگشت
کمی خون زده
کمی خاک آلود
آرام در باد جا به جا میشدند
روز رنگی پسرک به پایان رسیده بود
و صدای پول خردها
در باد سرد پاییز میپیچید.