شعر آزاد «حسن میرزایی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

چند شعر از حسین میرزایی

"چمدان":

هستی ...

اما نه آن قدر که باید باشی

نیستی ...

اما نه آن قدر که فراموشت کنم

تنها می دانم از تو چمدانی به جا مانده

که بوی بلاتکلیفی می دهد

------------------------------------
"سودای کوچ":

درخت تنها 

در ایستگاه پاییز

به انتظار نشسته بود و

سودای کوچ در سر داشت؛

غافل از این که باد آن قطاری نبود

که مسافرانش را تمام و کمال می برد.

-----------------------------------

"کوه ها به هم نمی رسند":

هیچ دو سقوطی شبیه به هم نیست 

و این را تنها مورچگانی که مدتی 

میان ساعت شنی لانه داشته اند، می دانند

و زمین بر خلاف آنچه آدم ها می پندارند

به طرز احمقانه ای گرد نیست؛ 

این را تنها کوه هایی می دانند که به هم نمی رسند

به مرغابیانی که از مرداب کوچ کرده اند برسانید 

که مرداب هم درست لحظه ای پس از آن ها 

به سویی نامعلوم راهی شد

و به بادهای عجول برسانید قدری تامل کنند 

و شن های زمان را کمتر آشفته سازند

و به ابرها بیشتر فرصت تماشا بدهند

چرا که کسی نمی داند

ابرهای سرگردان، بار بعدی

بر خاطره ی کدام سرزمین خواهند گریست