هنوز تا صبح راه زیادی مانده بود...
رخت های شسته شده توی دلم را روی طناب پهن کردم،
و به تلفن خیره ماندم..
توی اتاق نشسته بودم و دلم به همه جا سر زده بود،
و هنوز هم نمیدانم برگشته است یا نه...
باد، شبیه نوزادی گرسنه توی گوش هایم هوار میزد،
بیخوابی در چشمانم بیغوله کرده بود و ..
تو کجا مانده بودی عزیزم؟
کجا مانده بودی که تمام خانه چشم به راه آمدنت بود و
دیوارها جز به قاب عکست ،
به چیز دیگری خو نمی گرفتند...
من اما...
خواسته بودی بی تفاوت باشم؛
که خانه فکر نکند، ما قرار است بمیریم؛
چرا که تو و دلم وعده ی برنگشتن داده بودید!!