ببر بزرگ
سال هاست گوشه ی یک اتاق
به انقراض آدم ها فکر می کند
ببر بزرگ
بوی سوخته ی آدم را
لابه لای دو ماه به هم رسیده می یابد
یک روز
پنج عصر
غرناطه نه
زیر آسمان همین شهر
و خیلی زود درمی یابد
ماه مرده جفت غمگینی ست
که زیر لب تکرار می کند:
می ترسم
می ترسم
وقتی دو ماه این طور به هم می رسند ...
شیر در گلوی بریده ی نوزاد آدمی خشک می شود
ببر بزرگ
مهتاب را می بیند
که از درختان لیموی سترون پایین آمده است