من به دام فرشتگانِ پريروز افتادهام
و طبل مسي خورشيد را زدودند
سكوتِ دانا شادمانه ديس خورشيد را مينوازد
بعدازظهر با سنگچين هاي مهربانش اكنون ميآغازد
و دلبركان هيچجايي با سرخ گلهاي شرمگين و خون چكانشان
از حلقههاي داغ و پنهان باز ميآيند
كمانگاه رنگ اميز بچهها جنبيد
و سواران معصومانهي سكوت وَر پريدند
سايهي ژنده را به تن پوشيدم
و صندل بيسروپايان را از زير چشم پاييدم
رقص آذرين سالومه و سيني سكوت
سرو و سكههاي بوگامداسي
سوتك آبنوس را گزيدم
سنج پيسهي سكوت برافروخت
سوروساتشان را كنيزان
كنار كورهراهي نهفتند
در چالههاي دستكارِ شبانان و روشنكان
و پاس نخست شب
سپند و توانگر بود
فانوس را نگريستم
شبستان دراز و بيپاسبان
چالاك مرا در خود سود