باهر واژه که مینویسم
درانتهای این سطرها ایستادهای
گستاخ میشوم ازلبخندت
هرچه بیمهاباترسیب میایستی
دندانترمیشوم
ازمیوهی چشمانت درخت برمیدارم
با مینهای کاشته درگلویم اپرا میخوانم
قهوهای مینشینم
خاکستری مینویسم
اسب میخندم
دیگر
هیچ خاطرهای از رنگین کمان عبورم نمیدهد
تنها تمام مرا
کبودی این انتظارازخیابانهای پیراهنات خواهد برد
سمتام بایست
وکمی پنجرههای این سطرها رابازکن
ازکوتاهی دیوارها
بن بست فردا پیداست
وتنها فاصلهست
که جهان ما را انارمیشود
دیدگاهها
ازکوتاهی دیوارها
بن بست فردا پیداست
وتنها فاصلهست
که جهان ما را انارمیشود
بعضی تشبیهات و استعارات نامفهوم بود ...... قسمت انتهایی زیبا بود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا