1)
موهايم
پريشانی را
در چشمانم فرو می كنند
وقتی باد از سمتی
كه می خواهم نمی وزد
خنده دار نيست
گريه هايم
بخند
برای قبری بی مرده گريه میكنم
حالا كه زندگی
گم شدن در كوچه ای است
كه هيچ يك از درهايش
به رويمان باز نمی شود
دنيا
پرتگاهی كه تمام مسائلش را
با سقوط آزاد حل می كند
از ارتفاع آرزوهای مرتفع نشده
كتاب های مقدس را
چون پيراهن پاره پاره يوسف
به قبيله من آوردند
ومن عروسكی كور
كه به معجزه ی دستان پينه بسته
ايمان داشت
نيامدنت را از پنجره لمس می كرد
مسيرهای مستقيم را
دور می زنم
در انتهای تنهايی قدم زدن
در بی كسی های خلوت جمعه
حالا كه
دنيا قطاری شده است
كه برای من نمی ايستد
2)
اين اشك ها را
بادهای موسمی
از هفت دريا
فاصله آورده اند
خاطرات تو در من می خندند
گريه می كنم
خواب نيستم
خودم را به خواب زده ام
امشب هيچ كس آنقدر عاشق نيست
از هفت پادشاه كه تخت نشسته اند
تا در خواب های مردم
صلح به دنيا بيايد
خواب نيستم
مرده ام
هفتمين زندگی
شايد خيابانی است
كه من و تو را روبه رو كند
شايد خواب مرا ببينی
وآنقدر عاشق شويم
كه صلح به دنيا بيايد
3)
اين روزها
هوا آن قدر سرد است
كه خنده از دهان افتاده
بيا
گريه كردن را به بچه هایمان
ياد بدهيم
دیدگاهها
كتاب های مقدس را
چون پيراهن پاره پاره يوسف
به قبيله من آوردند"
خوب پیش می رود و بعد از آن نیز، اما به نظرم این بخش از شعر، خط روایی شعر تان را مخدوش کرده است.
شعر دوم مضمون قشنگی دارد.(و البته باز ناامیدانه) ولی نثرِ شعر روان نیست بخصوص در بخش : "امشب هيچ كس آنقدر عاشق نيست
از هفت پادشاه كه تخت نشسته اند
تا در خواب های مردم
صلح به دنيا بيايد..."
در شعر سوم هم "هوا بس ناجوانمردانه سرد است."
اما گریه کردن چاره نیست !
شاعر (هنرمند) وقتی درد را می بیند و می فهمد باید روشنگری کند...
موفق باشید.
ممنون ماریا .
به امید اینکه بیشتر از تو بخوانیم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا