شعر آزاد «شهاب الدین قناطیر»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر آزاد «شهاب الدین قناطیر»

شروع کتاب در دست انتشار « میکی موس بر نعش لیلی » فصل 1- در نیستی

(برای ابوالقاسم لاهوتی و لاهوتی های زنده سرزمینم)

اسب های کالسکه کش،وانی پر از معشوقه را یدک می کشیدند!
و بر عضلات شب،شهاب ها مثل میله های بخاری،دانه ،دانه ،از دنباله هایشان
سگ هایی مشتعل آویزان می شد،که به سمت راه های مسدود پارس می کردند!
و ما از این سمت پل به آن سمت پل،داشتیم آینده را اقرار می کردیم و لخت می شدیم!
ما شاهدانی بیشمار داشتیم،و زنانمان یکدیگر را تلافی می کردند!
شب،قی شده بود، و خروس های دیوانه کنار جوخه ها،سر به زمین کج کرده بودند و با کاکل های خوناآلودشان،ذکرهای آلوده ای را جلوی پاهامان نقش می زدند!
*
اسب های کالسکه کش کنارمان توقف کردند،و ما بدن های معشوقه های درون وان را لمس می کردیم!
مثل کیک های خامه ای از هم می پاشیدند!
و ما یک یک آن ها را به پشت شیشه های یخچال کیک فروشی ها منتقل کردیم!
*
بر چفته ها،چشم های جغدها،مثل انگورهای قرمز،متلاشی می شد،و از شاخه ها سقوط می کردند،و برگ های انگور،مثل دست کش های پرستاران،به سمت آن ها یورش می آوردند!
و ما وحشت می کردیم وُ با دست هامان،که به چوبه های بیلیارد بدل می شد، به سرهای یکدیگر ضربه می زدیم!و در بشقاب های میدانچه ها،مثل استیک،در استخرهای یخ زده می افتادیم!
*
در آن سمت شهر،لکاته هایی پیروزمند،مثل چربی های زرد،از برکه ها می روییدند!
و برکه ها را مثل کاسه های شیر به لیدرهای انقلابی تعارف می کردند!
*
آینه های آرایشگاه ها،به کاسه های سوپ بدل می شد،و ما گوشتمان،از استخوان هامان،سرزیر می کرد،و در کاسه های سوپ شناور می شد!و مشتی دیوانه!از کاسه های سوپ، موهایمان ما را می کندند!
*
دست های کودکان قطع نخاع،درون نوانخانه ها،چروک می شد،و شبیه اسکلت های ماهی بر شن های ملحفه ها می لغزید!
*
در این سمت شهر،آپارتمان ها مثل گرده هایی خم شده،شلاق می خوردند!
و پنجره ها،مقعدهایی آویزان از عضلات شهر بودند!که از شدت یبوست،گوشت هایی صورتی به خیابان،پس می دادند!
در بازارهای صرّاف ها،دست های زنان،به سنجاب هایی کودن بدل شده بود،که انگشتر های پشت ویترین ها را،مثل بلوط های نورس می قاپیدند!
و لوله های گاز از روی نمای هر خانه،مثل اسکلت تنباکو،پودر می شدند!
و مردم با آرواره هایی از دود،از هر خانه، بروی آسفالت فوت می شدند!
*
در آشپزخانه ها،لوله های پشت یخچال ها،به گردن های قوهای غلتیده در نفت،بدل می شد،که منتقار باز می کردند،و بیوه زنان را به دلداری فرا می خواندند!
و در خانه های قدیمی!عکس های درختان کُنار،درون حوض های یخ زده،مثل جیپ های غرق شده،می گندید!و کُنار های قرمز،مثل چشم های تازه سربازان وحشت کرده؛در زیر یخ ها به ماه خیر مانده بود!
*
غم ها، اندام هایی هنری تبلیغ می کردند!و درخت های سیب،کنار کلینیک ها می روییدند،و سیب ها شکافته می شدند،و تخم هایشان،مثل بالرین های محبوس در جعبه های موسیقی،برایمان می رقصیدند!و یک،یک،اسم پزشک معالج مان را،به ما می گفتند!
*
در افق،تالاب ها،شکم های ژله ای یِ شفافی بودند،که با دست های مفلوکشان،شاخه های خم شده ی بالا خود را،که کروات های آویزان از گردن صد مرد بود؛محکم می کشیدند!تا صورت های درختان را مثل قربانی های فاجعه،به شکم های بی قرارشان بچسبانند!
*
نفرین هایی مادّی از کش های بنفش هر صاعقه،جلو دست هامان آویزان می شد!
و پستان هامان مثل دو واکمن،صدای پاره شدن های کش ها را ضبط می کردند!
باران گرفته بود،و باران مثل فندق هایی متلاشی،کیسه های مشت زنی آویخته در تراس ها را،به حماقت واداشته بود! آنطور که کیسه ها،مثل سنجاب هایی محتضر،به سمت دانه های بیهوده شده ی فندق،می گسیختند!
*
ریگ های درون علفزار،دکمه های ماشین تایپ می شد!
و باد علف ها را وادار به تایپ کردنِ،ارزش مصرف می کرد!
*
دنده های دختر های تازه عاشق،مثل انگشتان طفل های شیرخواره،از جا سوزنی یِ،پستان هاشان،بیرون می زد!که مثل جوجه تیغی هایی مسموم،از زیر لباس هاشان،به زمین می افتاد!له شان می کردیم!و از واکمن های سینه های ما،تخیل های سیاسی پخش می شد!
*
ستاره ها مثل حروف سربی روزنامه،تیترهای دروغین را تشکیل می دادند!
و جنگل ها مثل سرابی از تندیس ها،از خواندن هر تیتر به خودشان می لرزیدند!
*
از ساعت های مچی مان ابر می جوشید،و هر عقربه مثل منقار درازی بود،که آبستن قحطی می شد!و مارک های لباس هامان ورم کرده بود و مثل تخم های سوسک،به زمین می ریخت!آن ها را، از شدت گرسنگی می بلعیدیم!
*
آسمان تیره،شبیه عکس رادیولوژی شده بود،و ماه،نورش را به سمت بافت های سیاسی می تاباند!
و ما دنده هامان مثل کرکره های هزار رو،می چرخیدند و کالبدهامان هر لحظه فرهنگی تر می شد!طوری که،درخت های انجیر،مثل پزشک های نا امید،از ما می گریختند!و برگ هاشان را مثل گوشی های پزشکی، به سمت مان پرتاب می کردند!
*
اندام هامان گاهی که سیاسی تر می شد،دنده هامان مثل میله های هیتر از فرط تنهایی می ترکیدند!
*
کُلفت ها،آب دهان هاشان را مثل نفت،پیت به پیت قورت می دادند!و مثل بخاری نفتی،در انباری های ذهنی،بر بالین منطق های عصیان،حرارت می دادند!
*
مهره های کمر مردان،مثل نمودارهای سهام بورس،زیگزاگ می خورد و می مردند!
و در اتاقک های پروِ احساس:
بخارهای جیوه ی درون مهتابی ها، به رنگ حشیشِ سوخته در آمده بود،و از دو سر مهتابی ها دود بیرون می زد!
و لخته لخته، نور از شش های سقف اتاقک ها،که فیگور های مصیبت در آن بودند!
بر کالبد هامان ریزش می کرد!
اما اما اما
قرن هاست که، مجسمه های لاهوتی در تاجیکستان،به سمت اتاقک های پروِ احساس، اشک می ریزند!