شعر آزاد «خشایار فرج نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر آزاد «خشایار فرج نژاد»

 

جنگ

باران می بارد
دستم را دور گردن تو می اندازم
و تنهایی در شهر قدم می زنم
با هم به سینما می رویم
آهنگ گوش می دهم
تو می خوابی
من برای کارگردان لالایی می خوانم
از سینما بیرون می آیم
پشت سَرم هیچ چیز نیست
باران می بارد
همه شهر خیس می شود
من خیس می شوم
تو
وسط اتوبان
آفتاب می گیری
به اتوبان نگاه می کنم
اتوبانی وجود ندارد
تو از پشت پنجره به من نگاه می کنی
من برای سرباز های کشور همسایه دست تکان می دهم
سال ها را هول می دهی به جلو
تا موهایت زودتر سفید شوند
باد می آید
موهایت را باز می کنی
شاید رئیس جمهور کشور همسایه
موهایت را به جای پرچم صلح باور کند
صدای آژیر می آید
ولی هیچ کس نیست که به پناهگاه برود
صدای آژیر می آید
ولی هیچ پناهگاهی وجود ندارد
صدای آژیر می آید
تو مرده ای
پدرم مرده است
مادرم مرده است
ما همه قبل از جنگ مرده ایم
موشک ها تا دم در خانه می آیند
و روی در می نویسند
آمدیم
نبودید
منفجر شدیم