اشعاری از «نیلوفر ناظری»

چاپ تاریخ انتشار:

اشعاری از «نیلوفر ناظری»

 

از پشت پنجره،

سایه‌هایی را می‌بینم

که بر روی خلوتِ دیوارِ اتاقم لم داده‌اند

مَردی که،...

از پشت سرش نگاهم می‌کند

دارد نزدیک‌ام می‌شود

نزدیک شده...

اشاره می‌کند به من

مردی که،

انگشت اشاره‌اش را بریدم

------------------------------------

حوا...

پهلو به پهلوی سایه‌اش قدم بر می‌داشت،

سایه ای از تنِ آسمان

که همسایه‌اش بود

داشت از پلهٔ ابرها فراتر می‌رفت،

که پایش لغزید و آدم شد

----------------------------------

ما به جلد ابرها فرو رفته بودیم

ساعقه را نمی‌فهمیدیم

شکلک ابرها صورتک‌های خنده داری بود

و باران که می‌بارید،

خیس نمی‌شدیم

ما ابرها را نمی‌فهمیدیم

باران هم ما را

و ساعقه از ما می‌ترسید

هنوز از ابرها پیاده نشده بودیم

که آسمان گریه کرد و

آهسته آهسته

قایق مان شکست و

آب...

از سرمان سر رفت