شعر آزاد «داود مالکی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر آزاد «داود مالکی»

 

دعا کن شب از نیمه بگذرد
و ماه با چهار انگشت خونیش

بنویسد : بهار ، تابستان ، ....

چیزی به وقت موعود نمانده است

این را آن هنگام فهمیدم

که شب خوابیدیم

و صبح با موهای سفید

چشم های سیاه

و دست هایی سرخ بیدار شدیم

ما قتل کرده بودیم

و جنین های زودرس

زبان به گناهمان گشودند

پائیز می رسد

و دندان های ما یکی یکی می ریزند

زمستان می رسد

و موهایمان

دانه دانه سفید می شود

بهار که بیاید

برای عیدی جنین های زودرس

چنته خالی ست

شرم دارم بنویسم تابستان

که عرق از پیشانی مادران عقیم شره می کند

دعا کن شب از نیمه بگذرد

و ماه یادش برود کامل شود

---------------------------  

می خواستم یک دل سیر

برایت بمیرم

و گریه هایم را

از آستین ابرها پس بگیرم

می دانی سخت است

دندان به موج بزنی

چاشتت ماسه و نمک باشد

و نهنگ های برگشته از خودکشی

زار زار برایت مرثیه بنویسند

گوشی را برداری

و کسی ته اقیانوس

برای درد دل کردن نباشد

که " همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب "

آخر سر ابرها را نشان کودکت بدهی و بگویی :

قول می دهم یک شب همه را برایت آب کنم

و پسرت نفهمد

و همسرت نفهمد

و خواهر و مادرت نفهمد

و تو فحش های چاروادارت را

بکشی به شهر

تر و خشک بسوزد

درست مثل تو

که سوختی

اما بلند     اما بالا