باید زبان مورچهها را یاد بگیرم
وقتی قرار است
سالها در تاریکی دراز بکشم
انگشتهایم را تماشا کنم
ک یکی یکی از کنارم رد میشوند
و برای شعرهای ناتمامم
سر تکان میدهند
لبخند خواهم زد
و به ترانه ای گوش خواهم داد
که کارگرها وقت جویدن استخوانم زمزمه میکنند
پیر میشوم در حافظهٔ برگها
انقدر که ریشه هاشان را از نوازش موهایم پس میکشند
باید زبان درختها را یاد بگیرم