1
سراسیمه از یادم میآیی
که بودنهای مکررم را بهانهٔ شانهات میکنم!
سلام را می گویی ونگاهی دریغ,
شاید از درون خستگیهای روز مره گیت
صدایی پیدا شود و گذشتهٔ این خیابانها و
دریا را
بین همهمه یمردم
به تعجب بنشیند!؟
تو نیستی.
وتو
ودیگر من
و شاید این سرای قدیمی و ان ارسی تاریخ و بالکن آبدیده;
نه! نیا
من تا قبر فاصلههای
پارکهای سبزوتیره را به خون خواهی گورستانهای دل شهر به جستجو
قصاص خواهم کرد و زبان سید شهرم وساعت مچی مسجد سرابم را
به وضوی خونهای ریختهٔ بازار وهمم وسنگفرشهای سایه سارخیالم
که تاکسی مستقیم میبرد, میچرخانم.
نه نه ایستید با من بگویید, از قضا, از درد,
از بهارورعشه های
گوسفند وارنفس های
غریبههای اشنا
از بوی نفتالین وزیر زمین تکیده
و گلهای مروارید گلدن موهای
بافته یخاتون های دورسرم ومردمان
کشاکش دقیقههای بی هویتت,
وسلام می گویی ونگاهی دریغ وسالی نا اشنا وشاید از درون تولدهای
درهم وخاکسترهای اشنا./.
2
مه گرفتگی همان ماه گرفتگی است،
فقط یک _ َ_ کم دارد
تو زیادش میکنی وقتی
داس ابرو را آبرو میبرد.
آب برد، اندازه کوه
اندازه شب،
کوری روز طلوع کن
تا چمن صورت تو،نورانی کند،جای خالیت را کناره بگیر؛
بازنشستگی یعنی همین:
مه گرفتگی همان ماه گرفتگی است.
3
نقاشی آسمان را پرده ای کردن آرزویی ست
پنجره ای باید،
دستی
میان
دست.
صورتکها همه خشکند:
کویر
سنگ
خاک.
این نابکار دست را پشتی نیست
میان
نقاشی
آسمان
را
پنجره
سنگ
شکست،
آرزویی ست.