1
تنها
جير جير صندلی گهوارهايت كافیست
كه زمستان را
پشت پنجره خواب كنم!
كسی تفنگت را از روی طاقچه بر نداشته است
شليك
از ذهن من بود
گرگها پايين آمده بودند
كه شعرهای مرا ببرند
پارههای تنم از دوست داشتن تو را
دوست داشتن تو را !
*
هوا سرد تر از اين نمیشود
كه صندلیات بايستد!
2
آسمان با چشمهايت بسته شد
وشب به دور دستهايم چنان پيچيد
كه گيسهای بريده زنی
به دور دستهايش!
فرقی نمیكند
چوبه دار تو
قسمت تنور كدام خانه شده است
دود
چشم هر زنی كه نان میپزد را
شبيه چشمهايت میكند
ساعت دوازده گلوله بر سينهات!
*
هر شب
خودم را در آيينه نگاه میكنم و تو را
در غنچهای كه لای موهايم گذاشتی
و شكفت
3
چمدانت
بوی رهگذری را دارد
كه با كلاه لبه دار و بارانی بلند خاكستری
،میخواست
به خانهی من بيايد
در را كه باز كنم
همه چيز خاكستری میشود
قاب عكسها، پردهها، موهای من
جز شاخه گلی كه در دست داری و گونه هايم
بی هيچ بهانه شعر میگويی
با واژه هايی آنقدر به من نزديك
كه هم آهنگ نفسهای منند
گاهی كه در آغوش تو خوابم برده است
يا روزهايی كه
سفره رابرای گنجشكها میتكانم
تو را میبينم
در خيابان
قدمهايت را جا میگذاری
و به دنبال خرده نانهايی كه در شعرت ريخته است
آن طور میدوی كه آب
پای خوشههای گندم زار
میدوی...
دورتر میشوی...
در اين خانه هنوز بوی رهگذری میآيد كه...
4
پيش از اينكه روزها
خاك بخورند
روی كتابهايت
از پشت پنجره نه
از پشت بغضی كه بعد از رفتنم كردی
به بالهای گشودهام نگاه كن
دام سادهی دلتنگی!
و به ياد بياور
روزهايی را
كه كنارهم مینشستيم و من
به فنجانی كه به لبهايت نزديك می شد
حسادت میكردم
يا شبهايی كه
در كوجه پرسه میزديم
من ترانههايم را روسری سر میكردم
تو شعرهای سپيدت را
دور كمرم حلقه میكردی
و...
*
ما را به آسمان نسبت میدادند
حالا
تو دلتنگی و من
تنها پرندهای هستم
كه از غروب میرود
سحر احمدی
متولد 1366
برگزیده جشنواره کشوری شعر و داستان جوان / بندرعباس / 1389
عضو انجمن ادبی مهر کرمانشاه