1
وقتی انگشت اشارهام راه میرود
به مورچه ها میاندیشم
به خط چینهای بیدلیل مسیرشان
به راهی که روزی هزار بار میروند
به سراغی که نمیگیرند از آنکه نیست
و بعد آن
ده انگشت در جیبهای من
روزی هزار بار مردهاند...
یتیم میشوند و کلامی نمینویسند
به نام رهایی ...
آزادی را از زندگی بگیر
تفریق کن
آنچه باقی میماند را
با هرچه میخواهی جمع ببند....
آه... و ده انگشت در جیبهای من ژاندارکگونه آتش گرفتهاند
در آن اقیانوس دور
که آغوش باز آزادی بود و
حاصل یک تساوی...
در بهت پاهای کوبیده شدهی آزادی در زمین
و در خیابان بلند آن
ده انگشت در پرسههای آلودهشان در جیبهای من
در آوازهای سرزمینی میمیرند
که بوی نم میدهد
بوی باروت و انفجار.
2
"تنها سرزمینم"
مامان
بعد تو یتیمترین عشایرم
فصلم که شد کوچ میکنم به تو
به قلمرو پر قدمت سرزمینم
به تو...
3
"مرگ پروانهها"
کفنت را کنار زدم
بوی کافور و مادر میآمد
چیزی عوض نشد مامان
فقط من فهمیدم
پروانهها هم میمیرند
مامان
زخم رفتنت روی زمین درد میکند
و فکر میکنم چرک کرده است...