شیشه ای که بخار را گرفته بود
دنیا را دور سیم خاردار پیچیده اند
گاهی که دلم می گیرد
پشت میز می نشینم
کودکی دست هایش را
درون قلبم پنهان می کند
و ضامن تفنگی
با انگشت هایم بازی
تو اما
عاشق هیچ روزی نباش
نامه هایت
پلک های بسته ام را تکان نمی دهد
گوزنی زخمی
درون چشمهایم انقدر می دود
که از تو
قابی برای دیوار می ماند
پشت شیشه ها
تنهایی
چترش را باز کرده
پاییز را قدم می زند
و زندگی
سوز چشمان توست
که درپالتویت پنهانش کرده ای
ذره ذره
در سینه آبش می کنی
مثل لیوانی که نیمه ی خالیش
تشنگی را می فهمد
گونه ها
بعید است
که بیدار باشد این یاس
خوابیده در هوایِ باران
دنبالِ چند وجب خاک بیشتر
تک و توک
سقفِ آبی قطره قطره می ریزد
و می گذرد از لب ها ، تشنه گی
بر گونه هایت
شبنمی نشسته
که زمین را
تشنه ی لب هایت کرده
دیدگاهها
خسته نباشید.
شعر زیبایتان را خواندم و لذت بردم. (شعر اول). همه چیز کاملا به جا و درست. بعد از مرور ده ها متن عجیب و غریب که به نام شعر زیر هم نوشته شده بود و هذیان گویی های نا شاعرانه، ناگهان به شعر خوب شما رسیدم وخستگی از روانم رفت. موفق باشید.
زيباست . بخصوص سروده اولي
قلمتان نويسا
موفق و پيروز باشيد .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا