زمستانی همیشگی
به = یدالله رویایی
این زمستان
!پایانی ندارد
ما هم مثل این کلاغ
که راه گریزی نمی یابد از این تصویر
گرفتار نگاره ای غمگینیم
و صفحه ای از تاریخ را
مصور می کنیم
من هر گاه به خورشید می اندیشم
و نامش را
تکرار می کنم
باور کن
که گاهی از یاد می برم
پیش از این ما چگونه بوده
و این کلاغ آیا بر بام دیگری می نشسته است؟
درخت دیگری را می شناخته است ؟
باور کن
که یاد آن روزهای بهاری را
نقاشی کنم
و بگذارم جلوی این پنجره
تا خود را از این زندان
حتی برای یک لحظه آزاد کنم
باور کن
که گاهی دلم می خواهد
شعری آنچنان بگویم
که هر واژه اش گلی باشد
تا مگر مامنی بیابم
و خود را در این باغ پنهان کنم
و عادت زمستان را از نگاهم بزدایم
این زمستان
پایانی ندارد
دارم این شایعه را باور می کنم
... که خورشید را در پشت کوه ها کشته اند
دارم باور می کنم