زمستانی همیشگی
به = یدالله رویایی
این زمستان
!پایانی ندارد
ما هم مثل این کلاغ
که راه گریزی نمی یابد از این تصویر
گرفتار نگاره ای غمگینیم
و صفحه ای از تاریخ را
مصور می کنیم
من هر گاه به خورشید می اندیشم
و نامش را
تکرار می کنم
باور کن
که گاهی از یاد می برم
پیش از این ما چگونه بوده
و این کلاغ آیا بر بام دیگری می نشسته است؟
درخت دیگری را می شناخته است ؟
باور کن
که یاد آن روزهای بهاری را
نقاشی کنم
و بگذارم جلوی این پنجره
تا خود را از این زندان
حتی برای یک لحظه آزاد کنم
باور کن
که گاهی دلم می خواهد
شعری آنچنان بگویم
که هر واژه اش گلی باشد
تا مگر مامنی بیابم
و خود را در این باغ پنهان کنم
و عادت زمستان را از نگاهم بزدایم
این زمستان
پایانی ندارد
دارم این شایعه را باور می کنم
... که خورشید را در پشت کوه ها کشته اند
دارم باور می کنم
دیدگاهها
خسته نباشید
شعر با احساسی بود و امیدوارم زمستانتان تمام شود و خورشید را هنوز نکشته باشند.
ممنون که ما را به شعرتان مهمان کردید.
موفق باشید
سروده شما مرا ياد سروده اي از آقاي كيميايي در كتاب زخم عقل كه آن سروده را براي دوستش آقاي احمد رضا احمدي گفته بود انداخت ...
سروده ي زيبايي ست درود بر قلمتان من بيشتر يك خواننده ام حيفم آمد يك مطلب را براي شما ننويسم :
باور کن
که یاد آن روزهای بهاری را
نقاشی کنم
و بگذارم جلوی این پنجره
تا خود را از این زندان
حتی برای یک لحظه آزاد کنم
اولا" جسارت مرا ببخشيد دوما باز هم ببخشيد ولي از نظر خوانشي حس ميكنم سطرهايي كه در بالا اشاره شده يك مقدار نياز به اصلاح دارد (البته از ديدگاه پونه اي كه نظر كارشناسانه نداره و فقط نظر يك خواننده از شعر تون رو داره ابراز ميكنه )با اجازه شما :
باور کن
که روزي ؛ یاد آن روزهای بهاری را
نقاشی کنم
و بگذارم جلوی این پنجره
تا خود را از این زندان
حتی برای یک لحظه آزاد کنم...
درود برشما
قلمتان نويسا
پيروز و موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا