وه!
چه روزِ تلخیست
در تونل وحشتِ زمان
در ترافیک سنگینِ پریشانی ام
قطار فرار کرده
واگن ها از سر و کول هم بالا می روند!
و من مانند سوزن بانی پیر در خواب مقصودم
مقصودی؛ موهوم
و سکوتی مرگبار که حاکم می شود
من فریادِ مردی سرگردان را
در برزخ خیال می شنوم
چند آه آن طرفتر
بر بومِ مخدوشِ ذهن ام
سایه ی شیطان می رقصد
که با سرعت صوت زمان را؛
از خیالام عبور می دهد
کاش
زمان به عقب باز می گشت
تا دگر بار هو، هو، چی، چی!!!
من را از این کابوس می رهانید
اما افسوس که همه خیالی ست خام
و تردیدی مرموز!