سر برآورده ز بام
نیزه تیز شعاع خورشید
صبحگاهی که شود مست به خواب
باغ زیبای بهاری
من در آن سایه خنک، در خوابم
ناز آرامش باد
میوزید و چه نوازش میداد
لحظههایم ، گویی
سایه مست خدا بود مرا مهمانی
ناگهانی آمد
آن فریبنده بیرحم که بود؟
پنهانی
چون شرابی که رسد بر لب یک تشنه.
و در لحظه از او دور شود
او شد از دیده نهان،
شد آری
آتشین شعله بجانم.
عطش خواستنش
چون مرگیاست که بجانم افتاد.
غم آن رفتن ناگه ندارم
که توان نیست بیانش هرگز
مشکل این است که من
ماندهام در قفس مرگ زمان
سالیانیاست در این خواب ، خوشم.
میترسم
که بیاید و نباشم در خواب .
دیدگاهها
زيبا سروديد ياد شعرهاي سهراب سپهري افتادم .
قلمتان نويسا
موفق و پيروز باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا