شعر سپيد «نصرالله شبانکاره»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

سر برآورده ز بام

نیزه تیز شعاع خورشید

صبحگاهی که شود مست به خواب

باغ زیبای بهاری

من در آن سایه خنک‌، در خوابم

ناز آرامش باد

می­‌وزید و چه نوازش می­‌داد

لحظه‌­هایم ، گویی

سایه مست خدا بود مرا مهمانی

ناگهانی آمد

آن فریبنده بی‌رحم که بود؟

پنهانی

چون شرابی که رسد بر لب یک تشنه.

و در لحظه از او دور شود

او شد از دیده نهان،

شد آری

آتشین شعله بجانم.

عطش خواستنش

چون مرگی­‌است که بجانم افتاد.

غم آن رفتن ناگه ندارم

که توان نیست بیانش هرگز

مشکل این است که من

مانده­‌ام در قفس مرگ زمان

سالیانی‌­است در این خواب ، خوشم.

می‌­ترسم

که بیاید و نباشم در خواب .

 

دیدگاه‌ها   

#1 پونه 1393-09-26 14:14
سلام و درود

زيبا سروديد ياد شعرهاي سهراب سپهري افتادم .

قلمتان نويسا
موفق و پيروز باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692