شعر کلاسیک «آرش سیفی»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک «آرش سیفی»

 

با خودت فکر می کنی یک روز...، درد در مغز استخوانت بود

دوست داری بلند گریه کنی، لوله ی کُلت در دهانت بود!

دوست داری بلند گریه کنی، از سیاهی به شعر می چسبی

باز ترکیب بغض و سرگیجه، توی رگ های واژگانت بود!

شهر خوابید و تو نخوابیدی، ماه در حال جفتگیری بود!

شعر خواندی که روز برگردد، مشکلت سرخی زبانت بود!

هیچ کس ناله ی تو را نشنید، هیچ کس شک نکرد دلتنگی

روبه رو زخم های تکراری، پشت سر تیغِ دوستانت بود!

می نشینی کنار تنهاییت، با خودت چای داغ می نوشی!

عشق اسطوره ای عرق کرده، توی آغوش نیمه جانت بود!

باز هم فکر می کنی شاید...، باز هم فکر می کنی ای کاش...

آخرین دلخوشیت این بوده: مرگ پایان داستانت بود!

///////////////

برای عشق دو تا بوسه از دهان کافی ست!

لبت برای سرآغاز داستان کافی ست!

دو شخصیت، و کمی طرح نصفه نیمه ی گنگ

دو شخصیت: تو و من، و کمی زمان کافی ست!

که بوسه های تو معنای خوبِ دلخوشی اند

که با وجود تو یک ذره از جهان کافی ست

درون کافه مرا مثل قبل می بینی

و دست های مرا... حرف دیگران کافی ست!

بنوش قهوه و فالی بزن، که زندگی ام

همین که دیده شود توی استکان کافی ست!

دلم گرفته و بد جور دوستت دا... دا...

برای گریه شدن لکنت زبان کافی ست!

***

درون کافه کسی نیست جز من و یادت

چقدر فکر کنم به تمامشان؟ کافی ست