شعر کلاسیک«دلارام میرزا آقا»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر کلاسیک«دلارام میرزا آقا»

 

به خدا خواهم گفت، شرحِ این بلوا را

که به خاک وُ خون­ ها، تو کشیدی مارا

آسمان این شهر، پر زِ دود وُ ننگ است

مادرم می­ گوید، این نشانِ جنگ است

در خیابان ­ها نیز، بوی خون می ­آید

تب جنگ­ افروزی، با جنون می­ آید

خانه­ مان ویران شد، همه­ جا آوار است

درچنین آشوبی، زندگی دشوار است

تو مرا می­ بینی، با تفنگی در دست

سوی من می­ گیری، همه را یادم هست

می­کِشی ماشه وُ من، به زمین می­ اُفتم

کاش این حادثه را، به خدا می­ گفتم

تا به خون می­ غلتم، نفسم می­ گیرد

سینه ­ام می­ سوزد، بدنم می­ میرد.

مادرم می ­گرید، شانه­ اش می ­لرزد

این چه بد آمالیست؟ که به خون می­ ارزد!

تو ولی می­ خندی، شانه ­ات لرزان است

وای جان­ دادن من، این چنین ارزان است؟

آی سرباز سیاه، زجّه را می ­فهمی؟

از کدام گُردانی؟ که چنین بی رحمی

من که رفتم اما، قصه­ ام می ­ماند

به خدا خواهم­ گفت، او خودش می داند