بر روی چارپایه ی مطبخ نشسته است
این آشنا، به قِدمتِ تاریخ خسته است
با صورتی نحیف پر است از خطوطِ درد
با قامتی خمیده که از غم شکسته است
سنجاقِ سر به نقشِ گلِ رازقی زده،
بر روی گیسوان سپیدی که بسته است
پیوسته با خیال وُ شده مات وُ بی اثر
از هر زمان وُ بُعد وُ مکانی گسسته است
از جبر روزگار نصیبش شده ست این،
اشکی که می چکد و دهانی که بسته است
چشمش به راه مانده و درهای خانه باز
گویی در انتظار رسولی خجسته است
این قصه ختم می شود از اتفاق مرگ
نبضی که ایستاده و روحی که رَسته است