شعر کلاسیک«دلارام میرزاآقا»

چاپ تاریخ انتشار:

بر روی چارپایه ­ی مطبخ نشسته­ است

این آشنا، به قِدمتِ تاریخ خسته­ است

 

با صورتی نحیف پر است از خطوطِ درد

با قامتی خمیده که از غم شکسته ­است

 

سنجاقِ سر به نقشِ گلِ رازقی زده،

بر روی گیسوان سپیدی که بسته ­است

 

پیوسته با خیال وُ شده مات وُ بی ­اثر

از هر زمان وُ بُعد وُ مکانی گسسته ­است

 

از جبر روزگار نصیبش شده ­ست این،

اشکی که می ­چکد و دهانی که بسته ­است

 

چشمش به راه مانده و درهای خانه باز

گویی در انتظار رسولی خجسته ­است

 

این قصه ختم می ­شود از اتفاق مرگ

نبضی که ایستاده و روحی که رَسته ­است