اشعاري از"سيدمهدي موسوي"

چاپ تاریخ انتشار:

یک

 

ناگهان زنگ می­زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می­کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم­هایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمی­آوری شاید

هجده «تیر» بی­سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

 

دو

 

ربّ تبرّك ، عكس من ، كنكور تضمينی

آواز «سوسن» در ميان هدفون چينی!

ما در SMS عشق می­‌بازيم و می­‌گرييم

در روزنامه بحث روشنفكری دينی!

بازار دنيا گرم بود و هست و خواهد بود

امّا دو چای سرد مانده داخل سينی

در باغچه فوّاره­ای از آهن و فولاد

بر روی ميز ِ كار من گل­های تزئينی

خوابی و دنيا خواب! تاريكی و تاريك است

پس چشم را وا می­كنی... چيزی نمی­بينی!

از لايه­‌ی پير اُزن تا سكس!... دنيايی­‌ست

مبهوت در سوراخ بالايی و پايينی

عرفان اسلامی و شرقی ، شمس يا بودا؟!

بحث است توی سالن جرّاحی بينی

تو عكس يك هيچی كه روی طاقچه مانده!

لبخند داری می­زنی هرچند غمگينی

دارد برايت جيك جيك از عشق می­گويد

توي اتاق مرده­ام يك جوجه ماشينی

 

سه

 

گریه در یک شب «شلمرود»م، گریه روی سه پایه­‌ی «حسنی»

عرعر یک الاغ خوشحالی! خنده‌­ی غاز، غرق آب‌تنی!

می­کشم ناخن درازم را روی سنگی که سنگ قبر من است

در سرم زنده زنده می­‌پوسند استخوان­‌های دوست داشتنی

می­‌خورم روی تخت بدبویم عرق شرم و کار و کشمش را

بوی عطر ِ فرانسوی دارند دختران برهنه­‌ی وطنی

شهر لبخند می­‌زند به غمم، دادگاه بدون متهمم!

وسط دست­بندهای طلا گریه کردم به صورت ِ علنی!

موبلند و کثیف خوابیدم غرق در الکل نود درجه

ترس ِ امواج مست را دارد زندگی توی خانه­‌های شنی

چاه اسطوره­‌ای­ست تکراری، اوّل قصّه، گرگ ما را خورد

آشنایی زدایی محض است ابتکار ِ برادران ِ تنی!!

زندگی، انتظار مردن بود! بچّگی ِ نکرده­‌ی من بود

خواب روی کتاب جغرافی، درس در زنگ «تربیت بدنی»

مثل بغض ِ دریچه‌­ای بسته... خسته روی سه پایه­‌ای خسته...

پشت تکرارهام منتظرم... کاشکی حرف تازه­ای بزنی!

چهار

 

قایم بکن در دفتر خیسم «فروغت» را

بگذار روی ِ میز من، فیش حقوقت را!

حرفی بزن از عشق، مثل ِ «فیلم هندی» ها!

که دوست دارم راستی! حتـّی دروغت را
دست مرا ول کن میان «فصل سردی» که...

تا گم شوم شب­‌ها خیابان شلوغت را

می‌­میرم از فرط تو و هرگز نمی­‌میرم!

تا بشنوم بعد از تصادف، جیغ بوقت را

دلخسته از مرز ِ عمومی­‌ها، خصوصی­‌ها

ماشین گیجم بوق زد توی عروسی­‌ها

این بوق­‌ها آواز یک گنجشک ترسو بود

که عاشق او بود، روزی عاشق او بود

در جیب­های خود فشردم دست سردش را

هرچند روی دست­هایم ردّ چاقو بود!

سرد است و دستان همه در جیب­‌ها مشتند

«قیصر!» کجایی که برادرهات را کشتند؟!

در من «چراغی» بود با رؤیای غولی که...

که گم شده انگار توی کیف پولی که...

از عشق دارم درد و از چشمان او غم را

قایم شدم در پشت «تو» فیش حقوقم را

چیزی ست در من گم شده، چیزی! نمی دانم

که رد شده آهسته از عرض ِ خیابانم

چیزی که زیر ِ هر پتو در حال هق هق بود

چیزی که در «حلاج»، روی ِ دار، عاشق بود!

بگذار پشت ِ در، «دل» و «عرفان» شرقت را

پرداخت کن در بانک، قبض ِ آب و برقت را!

دلخسته‌­ام از این‌همه دیوار ِ بی در که...

«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور که» ↓

دنیا تو را برد و به نفرت‌­هاش عاشق کرد

این غول تنها گوشه‌­ی قصر خودش دق کرد
غولی که آخر توی فصلی سرد خواهد مرد

یا از تو یا از شدّت سردرد خواهد مرد

«مسعودخان کیمیایی» خوب می­داند:

که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!

دل‌خسته­‌ام از شهر نامردی و رندی­‌ها

پایان خوبم باش! مثل ِ «فیلم هندی» ها...