یک
ناگهان زنگ میزند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه میکند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد
عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیآوری شاید
هجده «تیر» بیسرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
دو
ربّ تبرّك ، عكس من ، كنكور تضمينی
آواز «سوسن» در ميان هدفون چينی!
ما در SMS عشق میبازيم و میگرييم
در روزنامه بحث روشنفكری دينی!
بازار دنيا گرم بود و هست و خواهد بود
امّا دو چای سرد مانده داخل سينی
در باغچه فوّارهای از آهن و فولاد
بر روی ميز ِ كار من گلهای تزئينی
خوابی و دنيا خواب! تاريكی و تاريك است
پس چشم را وا میكنی... چيزی نمیبينی!
از لايهی پير اُزن تا سكس!... دنيايیست
مبهوت در سوراخ بالايی و پايينی
عرفان اسلامی و شرقی ، شمس يا بودا؟!
بحث است توی سالن جرّاحی بينی
تو عكس يك هيچی كه روی طاقچه مانده!
لبخند داری میزنی هرچند غمگينی
■
دارد برايت جيك جيك از عشق میگويد
توي اتاق مردهام يك جوجه ماشينی
سه
گریه در یک شب «شلمرود»م، گریه روی سه پایهی «حسنی»
عرعر یک الاغ خوشحالی! خندهی غاز، غرق آبتنی!
میکشم ناخن درازم را روی سنگی که سنگ قبر من است
در سرم زنده زنده میپوسند استخوانهای دوست داشتنی
میخورم روی تخت بدبویم عرق شرم و کار و کشمش را
بوی عطر ِ فرانسوی دارند دختران برهنهی وطنی
شهر لبخند میزند به غمم، دادگاه بدون متهمم!
وسط دستبندهای طلا گریه کردم به صورت ِ علنی!
موبلند و کثیف خوابیدم غرق در الکل نود درجه
ترس ِ امواج مست را دارد زندگی توی خانههای شنی
چاه اسطورهایست تکراری، اوّل قصّه، گرگ ما را خورد
آشنایی زدایی محض است ابتکار ِ برادران ِ تنی!!
زندگی، انتظار مردن بود! بچّگی ِ نکردهی من بود
خواب روی کتاب جغرافی، درس در زنگ «تربیت بدنی»
■
مثل بغض ِ دریچهای بسته... خسته روی سه پایهای خسته...
پشت تکرارهام منتظرم... کاشکی حرف تازهای بزنی!
چهار
قایم بکن در دفتر خیسم «فروغت» را
بگذار روی ِ میز من، فیش حقوقت را!
حرفی بزن از عشق، مثل ِ «فیلم هندی» ها!
که دوست دارم راستی! حتـّی دروغت را
دست مرا ول کن میان «فصل سردی» که...
تا گم شوم شبها خیابان شلوغت را
میمیرم از فرط تو و هرگز نمیمیرم!
تا بشنوم بعد از تصادف، جیغ بوقت را
دلخسته از مرز ِ عمومیها، خصوصیها
ماشین گیجم بوق زد توی عروسیها
این بوقها آواز یک گنجشک ترسو بود
که عاشق او بود، روزی عاشق او بود
در جیبهای خود فشردم دست سردش را
هرچند روی دستهایم ردّ چاقو بود!
سرد است و دستان همه در جیبها مشتند
«قیصر!» کجایی که برادرهات را کشتند؟!
در من «چراغی» بود با رؤیای غولی که...
که گم شده انگار توی کیف پولی که...
از عشق دارم درد و از چشمان او غم را
قایم شدم در پشت «تو» فیش حقوقم را
چیزی ست در من گم شده، چیزی! نمی دانم
که رد شده آهسته از عرض ِ خیابانم
چیزی که زیر ِ هر پتو در حال هق هق بود
چیزی که در «حلاج»، روی ِ دار، عاشق بود!
بگذار پشت ِ در، «دل» و «عرفان» شرقت را
پرداخت کن در بانک، قبض ِ آب و برقت را!
دلخستهام از اینهمه دیوار ِ بی در که...
«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور که» ↓
دنیا تو را برد و به نفرتهاش عاشق کرد
این غول تنها گوشهی قصر خودش دق کرد
غولی که آخر توی فصلی سرد خواهد مرد
یا از تو یا از شدّت سردرد خواهد مرد
«مسعودخان کیمیایی» خوب میداند:
که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!
■
دلخستهام از شهر نامردی و رندیها
پایان خوبم باش! مثل ِ «فیلم هندی» ها...
دیدگاهها
پاییزمن،عزیزغم انگیزبرگ ریز یک روزمیرسم وتورا می بهارمت
پایان گرفته محشره.
آقای موسوی تنها شاعر معاصری ست که همیشه منتظر سروده های تازه اش هستم.مگر آدم از یک شعر چه می خواهد؟شاعرانگی،درد و رنج انسان؟نشان دادن وضعیت اجتماع،و....خوب همه ی این ها در شعر ایشان هست.پاینده باشی دوست گرامی.سپاس که هستی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا