شعر كلاسيك«آسا مقصوديان»

چاپ تاریخ انتشار:

 

در حال درد و سرفه و کپسول اکسیژن

این آخرین فرهاد تو در آخرین ورژن

 

درد و تو و حسرت به روی تخت ودلتنگی

افتاده او در پای عشقت، با که می‌جنگی؟!

 

افتاده ام افتاده‌ام افتاده‌ام از خود

گفتی برو گم شو ندیدی آخرش این شد؟!

 

مردی فرو رفته در اندوه دل و حسرت

در قرص­‌های پشت هم در آتش و نفرت

 

افتاده پشت او خودش افتاده از حالا

افتاده از چشم سگت افتاده از بالا

 

تو آخرین فرهاد را بی‌تیشه خواهی کشت

فرهاد را کی دیده‌ای با خنجری در پشت؟!

 

شیرین تلخی­‌های من ،اسطوره‌، اهریمن

نقاشهء آدم‌کش تنها دلیل من

 

انکار خواهی شد مرا اثبات خواهی شد

در آسمان نام من بر روی بوم خود

 

ابلیس هم رنگ لبانت حقه‌ها دارد

گفتم چرا از آسمان هی سنگ می‌بارد!

 

صد بار گفتم آسمان تو پوچ فهمیدی

با صد پرنده آسمان را هم نمی‌دیدی

 

انکار بودن را تو با پروانه رقصیدی

آتش شدم از بس مرا خاموش می‌دیدی

 

آتش شدم‌ ای تو خدای بال تنهایی

اسفندیم در برف، با صد سال تنهایی

 

از بس نگاهت کرده‌ام خود را نمی‌­بینم

کشتی خدایم را درونم در دل دینم

 

در حال درد و سرفه و کپسول دلتنگی!

تجویز دکتر هردو ساعت بعد هر منگی

 

منگم درون سینه‌ام چشم تو می‌سوزد

لب‌های شعرم را کسی بر هم نمی‌دوزد؟

 

بر روی تختم انقلابی تازه می‌بینم

از شاخه های نفرتت هی سیب می‌چینم

 

حوای بی‌دینم خدای سبک تنهایی

نقاشی عصیان‌گر هر ایسم دنیایی


رنگ و لعاب صورتت از بس تماشاایست

هی با خودم می‌گویمت این قسمت من نیست

 

سگ شد دلم هی پاچه شعر تورا می‌خواست

می‌خواست او می‌خواست او ،اما کسی آنجاست؟!

 

یک آبله یک تاول ناجور بی‌معنی

این درد‌های بی زبان در شعر تو یعنی

 

آدم بمیرد سیب‌هایش را کسی برده

با دیدنت از دست دنیا هم کتک خورده

 

بر روی تخت بی‌زبان شعرم پر از سرفه

دالان به دالان در اتاقم یک جهان غرفه

 

فصل فروش تن‌فروش نا‌جوانمردی

هی با خودت اصرار داری با خودم سردی

 

من می‌فروشم سرفه هایم را‌، کسی می‌خواست؟!

یک جعبه نارنجی مشکوک هم اینجاست!

 

سوغاتی سگ سرفه‌های مرد دلتنگی

در یک پیاده رو کجایی ای بت سنگی؟

 

معبد به معبد می‌فروشم رد پایت را

هر جا نشستم می‌نویسم این حکایت را

 

مردی شبیه من شبیه ناله دریا

از بی کسی‌ها می‌پلاست در درونش یا

 

مثل کلاه خیس یک سرباز در طوفان

اینجا مقفا شد تمام ماجرا با جان

 

جان کندن هر شاعری مصداق یک بمب است

در روبه روی دشمنی در کوچه ای بن بست

 

با ضامنش بازی نکن او بمب خودکار است

از مرگ می‌ترسد ولی خود چوبه دار است

 

بر تخت جان کندن برای سرفه و سیگار

می سوزد از نا‌مهربانی در خودش صد بار

 

اما به رویش اضطراب و شیشه و یک سنگ

باید بکوبد طبل دل را او برای جنگ

 

جنگ میان دل خوشی‌ها و بد اقبالی

جنگ میان شعر‌هایی که تو خوشحالی...