شعر كلاسيك«مرتضي لطفي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را
ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را

به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست
به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را

نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا
که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را

عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش
که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را

نمی گویم که در پس کوچه ی شب، پاسبانی نیست
ولی صد دیده‌بان باید که پاید پاسبانان را

غریبم آنچنان در جمع کفار و مسلمانان
که هر سو می دوم رم می دهم اینان و آنان را

شبیه چاه بی آبم که در راه بیابانی
اگر چه می کشانم، می پرانم کاروانان را

چرا از وحشت تنهایی ام جان بر نمی آید؟
الهی چیست چاره در بلایا سخت جانان را؟
.....

از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم
محزون تر از کمانچۀ کیهان کلهرم

داغم چنان که شعلۀ فریاد و دودِ داد
پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب
نانم ولی به سفرۀ خود، سخت آجرم

شعرم که جز به روز سرودن نمی رسم
بغضم که جز به درد شکستن نمی خورم

دل کو؟ کدام دل؟ که من او را و او مرا
روزی به دوست بسپردم یا که بسپرم

نفرین به من که خلق، مرا رشته های مهر
یک یک بریده اند، ولی من نمی برم

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن
مثل حباب منتظر یک تلنگرم

وایا به من اگر که گلوگاه عمر را
با دست مرگ و پنجه ی انکار نفشرم
....