1
باید شبیه مادرت باشی
در دستهای خانهای سنگی
باید بخندی گریههایت را
حتا اگر بدجور دلتنگی...
باید به رویایت بفهمانی
راهی برای امتدادش نیست
در سرزمینی که تمام عمر
حال و هوای چشم "زن" ابریست
باید صدایت در تو گم باشد
عادت کنی به چار دیوارت
هر شب مسکنها بپوشانند
درد تو را در قامت زارت
از گریههایت شعر بنویسی
هم صحبت دیوارها باشی
باید نجابت در تنت باشد
از آرزوهایت جدا باشی
باید بسوزی با غذاهایت
روی اجاق آشپزخانه
باور کنی لبخند بیمعنی ست
چیزی شبیه قصه... افسانه
زیر حجابی سرد و اجباری
شخصیت خود را بپوشانی
دوری از آزادی و در قلبت
معنای آن را هم نمیدانی
آیندهات در آینه مرده
یک سرنوشت مردنی داری
از ترس حرف دیگران باید
از آرزوها دست برداری
پس میدهی هر روز در خانه
به عالم و آدم جوابت را
این بازجوییهای هرروزه
میگیرد از شبهات طاقت را
دختر شدی این جرم سنگینیست
سنگین شبیه دست بابایت
وقتی قفس سهمت شده دیگر
عادت بکن به روح تنهایت
دختر شدن معنی بدبختی ست
یعنی پر از بیطاقتی مردن
یعنی در آغوش تن سلول
با شیوههای سنتی مردن...
2
اندازهی صد سال نوری از دلت دورم
باید همیشه دور باشم از تو، مجبورم!
یا گریههایم را میان شعر میگویم
یا مینوازد گریه را نتهای سنتورم
یعقوب عاشق توی این دنیا فراوان است
یعقوب... مثل من... که از این گریهها کورم!
هر دفعه دل دادم به دریا باز هم افتاد
شکل تو یک ماهی قرمز در دل تورم
مثل تمام پستهها که تلخ میخندند
پنهان شده صد بغض پشت خندهی شورم
یک آسمان افتاده در قلبم که غیر از ابر
در بین بارانهای دلتنگیش محصورم
شاعر شدن یعنی فقط حسرت... فقط حسرت!
یعنی تو دانشگاهی و من پشت کنکورم!
3
از سقط بودن توی شعری که نمیخواهی
از زندگی کردن میان این همه حفره
حتا از این دفتر... از این خودکار... بیزاری
باید غذا را گرم بنویسم سر سفره
باید همانچه خواستی از بودنم باشم
یک شئ شخصی بین دستت... مثل مسواکت
غیر از تو حتا توی خوابم هیچکس هرگز...
تنها تو باشی و توقعهای غمناکت
عادت به دنیای تو و لبخند بیمعنی
باید بسوزم با غذا روی اجاقی که ...
مثل عروسک بین دستانت خفه باشم
یا حبس باشم تا ابد توی اتاقی که ...
از آرزوهای بزرگم دست بردارم
طعم ناهار و شام تنها دغدغهم باشد
پیشم بخوابی و تمام خط خط ذهنت
یک عالمه فکر چک و قسط و رقم باشد
یک حلقه و مهری که بر روی دو تا کاغذ
باید به جرم زن شدن، شرمندهات باشم
باید دهانم بسته باشد جبر میگوید
بایست تا روز قیامت بندهات باشم...
4
خودم نبودهام انگار ... نوزده سال است
تمام عمر، وجودم میان مه گم بود
همیشه قبلهی انگشتهای آدمهام
همیشه زندگیام باب میل مردم بود
کسی به نام "خودم" هم کلام شبهام است
همیشه همدم اشکم پتوی بدبخت است
[برای دلخوشی دیگران نفس بکشی]
ببین! تصور این حال و روز هم سخت است!
تمام عمر به ساز زمانه رقصیدم
که آخرش هم از آینده دست بردارم
من از سیاهی این شعرها دلم خون است
چقدر گریه کنم پا به پای اشعارم؟
دروغگویی آیینه خستهام کرده
چقدددددر خستهام از خنده های زورکیام
نشسته است جهانی برای تبعیدم
میان قلب من و خوابهای کودکیام
رسیده ام ته خط ... در حوالی مردن
در این زمانه کسی فکر غربت من نیست
جنون به ثانیههایم رسیده است اما
جنون بهانهی خوبی برای مردن نیست
تمام عمر دلم را به هیچ خوش کردم
که جای شخص "خودم" چند ثانیه باشم
همیشه زندگیام یک امید باطل بود
همین امید که یک روز "حانیه" باشم
5
شبیه ابر پاییزیم انگار
که میخواهیم هر لحظه بباریم
لباست را بپوش اخبار گفته
زمستان بدی در پیش داریم
رسیدی... آسمان مه گرفته
کنارت آسمان بهتری شد
ولی وقتی نخندیدی دوباره
تمام ابرها خاکستری شد
اتوبان تا اتوبان شعر خواندیم
و خندیدیم دردی بیصفت را
میان شعرهایت میشنیدم
صدای بغض دار گریهات را
همین لبخند تکراری لبهات
و بغضی که به جانت خانه کرده
همین دردی که پشت خندههات است
مرا یک شاعر دیوانه کرده
دلم میخواهد امشب تا قیامت
برای خستگی هایت بمیرم
و بعد... از آسمانها انتقام-
تو و بغض نگاهت را بگیرم
شبیه شانههایت... درد دارم
تو گفتی خستهای و من شکستم
اگرچه زندهگی تکرار درد است
نبینم بغض داری... [من که هستم]