چهار شعر از فرناز بنی شفیع

چاپ تاریخ انتشار:

 

فرناز بني شفيع 
متولد 21 خرداد 1363  
تبريز
دانشجوي كارشناسي صنايع دستي

1
خون خود را بريزد آخر سر ، مثل خون انار مي خواهد
تا بپاشد به روي اين دنيا ، قلب من انفجار مي خواهد
ذره ذره بريده ام از من ، پاي خود پس کشيده ام از من
ديگر از اين به بعد اين دختر از خودش هم فرار مي خواهد
باز بالا مي آورم خود را ، از تنم پرت مي شوم بيرون
آن قدر روي هم تلنبارم سينه ام از فشار مي خواهد ـ
تا دهان وا کند و قلبم را مثل يک تف زمين بياندازد
سنگ فرش پياده رو من را بر سر خود هوار مي خواهد
خسته ام ، شب چرا نميخوابد ؟ خيره ام مانده است بيپروا
چشم هيزش چه چيز از جان اين دو چشم خمار مي خواهد
اين طرف ها کسي حواسش نيست ، يک نفرداغ کرده قل قل قل
باز هم شعر جوش آورده ست ، شاعري انفجار مي خواهد

2
دوباره گم شده يک روح در خيابان ها و تار و پود به هم رفته و گسسته ي شهر
کسي به آخر دنيا رسيده است چنان که سايه هاي زمين گير و دسته دسته ي شهر
هنوز در به در است و دچار سرگيجه و باز در پي خود بيقرار مي گردد
ميان تيتر حوادث ، ميان گمشده ها ، ميان مردم پرهاي و هوي خسته ي شهر
سکوت محض به اين زندگي نيامده است هميشه مي شکند بغض يک نفر در باد
مگرنمي شنويد آيه هاي هق هق را ؟ آهاي جمعيت چشم و گوش بسته ي شهر؟!
صداي هلهله از سمت جوب مي آيد تلق تلق حلبي هاي كهنه مي رقصند
جنون شوم لگدهاي سنگ مي بارد ز شيشه هاي ترک خورده و شکسته ي شهر
تمام مسئله بودن و يا نبودن نيست صداي روح رهايي در آسمان جاريست
که من به آن تن بيگانه بر نمي گردم به سرزمين سراپا به گل نشسته ي شهر

3
مرا به راه زليخا كشيده چشمانت
به جاي پيرهنت دست من به دامانت
مرا هواي گناهي نبوده در سر، نه
مگر كه كج شود اين راه تا زنخدانت
تو را به مردم اين شهر مي  شناسانم
و جار مي زنم اين زن شده ست خواهانت
و دود از سر اسپند مي رود بالا
كه دور باد نظرهاي شوم از جانت
تو سر به مهرتريني كه فاش مي خواهم
تو ابر رحمتي آخر كجاست بارانت ؟
بگو « بله» كه زليخات را بيآشوبي
جنون و وسوسه را راه ده به ايمانت
چه سفره اي كه بچينم به خاطرت يك شب
شراب و شعر و هوس ، چيست باب دندانت ؟
تو يوسف آمده اي با تمام زيباييت
مرا به راه زليخا كشيده چشمانت

4
مثل گل هاي شاه عباسي ، مثل گل هاي سرخ روسري ات
گونه هاي تو گل مي اندازند باز هم در هواي دلبري ات
دست گل ها به آب خواهي داد در گلستان جان قالي ها
در زمستان بهار مي بافند دست هاي سفيد مرمري ات
تارها را به رقص مي آري ، مي زني شانه را دَدَف دف دف
مي برد توي خلسه دنيا را سوز آوازهاي آذري ات
آه خاتون روستا ! بانو ! چشم ها خيره مي شود وقتي
غرق ابريشم است دامانت ، مي درخشي به روسري زري ات
مي زني با گره گره خود را بين اسليمي و ختايي ها
خسته اي ، داد مي زند از دور تلخي خنده هاي سرسري ات
قالي از آب در مي آيد ، باز فرش مي گستري نگاهت را
يك به يك ريشه هاي قالي را مي نشاني به خاك مادري ات


آثاري كه در نوبت نمايش قرار دارند

1-      اصغر معاذی

 

2-      سید مهدی موسوی

 

3-      محمد رضا مختار نژاد

 

4-      محمد حسین جمشیدی

 

5-      کاظم بهمنی

.