شعر كلاسيك«پائيز رحيمي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

 

1)...........

 

تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدم‌ها

رها کردی مرا در بین این غم‌ها‌، جهنم‌ها

 

صدایت کردم اما چشم‌­هایت را به من بستی

جهان ، تاریک شد درمن فراوان شد محرم‌ها

 

و من با بادها از یاد شب­‌های جهان رفتم

و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتم‌­ها

 

منی ، که چشم‌هایم ابرها را منتشر می‌کرد

تمام خویش را پیچیده‌­ام در قطره ، شبنم‌ها

 

منی ، که کوه­‌ها در شانه‌­هایم واقعیت داشت

شدم چون سنگ­‌های پیش ِ پا افتاده چون کم‌­ها

 

مگر تو چشم‌­هایت را به سمت من بچرخانی

که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نم‌نم­‌ها

 

مگر تو با چراغ روشنت‌، از کوه برگردی

مرا پیداکنی درجاده‌ی ِ تاریک ِ مبهم­‌ها

 

مرا که درهراس بادوباران،گم شدم در مِه

به سمت شهر باز آری دوباره بین آدم‌ها‌!

 

2)...........

 

مرا رها کردی مثل ِ باد بادک‌ها

اسیر ِ بازی ِ بی‌قید و بند ِ کودک‌ها

 

شدم ،کلاغ پران ِ حریم ِ مزرعه‌ها

چه قدر خسته‌ام از هیبت ِ مترسک‌ها

 

مرا جسارت ِ دریا به خویش می‌خواند

اگرچه افتادم بین جوجه اردک‌ها!

 

تو ای قشنگ ترین اتفاق ِ بعد از این

شبیه ِ خاطره‌ی کودکی و پولک‌ها‌؛

 

بخند تا که زمین‌، بوی ِ تازگی بدهد

مرا ببر به تماشای ِ باغ ِ میخک‌ها

 

دو چشم قهوه ای ات را به من بدوز که من

دوباره عاشق باشم دوباره با شک‌ها؛

 

به لحظه‌های نشاط آور ِ یقین برسم

و باز سبز شوم سبز، مثل ِ جلبک‌ها‌!