شعر كلاسيك «مهدی فرجی»

چاپ تاریخ انتشار:

 

(1)

آیینه­ام ولی تو به زنگا­رها نگو

رویم به روزنه­ست به دیوارها نگو

هرکس به من نگاه کند عکس میشود

با شادها بگو به گرفتارها نگو

من اژدهای بی خطری بیش نیستم

سِحر است این، نه معجزه، با مارها نگو

در رفت و آمدند نفس­های آخرم

لرزم گرفته است به کفتارها نگو

فهمیده­ام که دور خودم چرخ می­خورم

این راز را بدان و به عصّار­ها نگو

باشد، تو یک کلاف بیاور مرا ببر

از قیمتم ولی به خریدار­ها نگو

در عمق کوه و قله­ی چاه ایستاده است

با شاعر از رعایت هنجار­ها نگو

دادی خبر بیاورد و رفت جار زد

گفتم به باد هرزه از این کارها نگو

 

 

 

(2)

دوباره مست شد و یاوه گفت و شَنگ ترم کرد

نخورده گونه من سرخ شد قشنگ ترم کرد

به گریه گفت شبی "دوستم بدار" و ندانست

که گریه­های زنان رفته رفته سنگ ترم کرد

مسیر آب که باریک شد رسید به طغیان

نشست و هی به من انداخت سنگ و تنگ ترم کرد

چقدر مسخره کردم که این توّهم ماه است

و هرشب آمدن و رفتنش پلنگ ترم کرد

شبی، فقط شبی از خاطرم گذشت خیالی

که چتر، دست بگیرم...همین درنگ، تَرَم کرد

چقدر حوصله­ی آبی جهانم سر رفت

زدم به خشکی و هر خودکشی، نهنگ ترم کرد

سپید، فکر کنی ناگهان غزل بنویسی

زمانه لال شود، از خودش دورنگ ترم کرد

 

 

 

 

 

 

(3)

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد

موجی كه عاشق شد سر ساحل ندارد

باید ببندم كوله‌بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ‌جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته‌ام كرد

عمری که پایت سوختم، قابل ندارد

من عاشقی كردم تو اما سرد گفتی:

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم كن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه‌ها مشكل ندارد

وقتی که حق دل نداری میهمانی

مهمان که جایی حق آب و گل ندارد

شاید به سرگردانی‌ام دنیا بخندد

موجی كه عاشق می‌شود ساحل ندارد