شعر كلاسيك«عليرضا بشارتي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

من نهنگ خسته از تشویش در کابوس ­ها

خسته از نامردی خرچنگ و اختاپوس­ ها

 

رو به ساحل میروم دلواپس ماهی سرخ

که به سر دارد هوای کشف اقیانوس ها

 

من نخوابیدم درون غار نادانی ولی

دیده بستم قرنها... از ترس دقیانوس­ ها

 

دشنه مهر پدر بر سینه ­ام سروی شده

دست ه­اش نوشیده آب از نهر کیکاووس­ ها

 

بوی خون دارد نگاه مهربان مادران

بی خبر از ارتباط داس و اورانوس ­ها

 

راه می ­پرسیدم و عشقت مرا انداخت با

کولۀ ای کاش ها در جادۀ افسوس ها

 

"آفتاب آمد دلیل آفتاب" و کور نیست!

آنکه باور میکند افسانه فانوس ها

 

از لب بسته چه حاصل چون که چشمت می‌کند

فاش رازت را بجای لشکر جاسوس ­ها