1
خط میکشم به جرم پدر روی این سجل
من یک الاغ مسخرهام مانده توی گِل
دنیا همیشه حال مرا میزده به هم
یا در تهوع است جهان از من ِ کسل ؟
من با خدای ساکت خود حرف میزنم
او مرده نیست نیچهی کوچک ! گرفته سل!؟
در سرفههای زرد و سیاهش فسیل شد
وقتی غبار وسوسهها مانده روی دل
اصلاً گناه توست که ما خاک میخوریم
از جرم سیب خوردهترازو شده خجل !
بالا میآورم پدرم را که مرد بود
تا در خودم ظهور کنم بعد این دوئل
2
میرُبایند آدمی را از کوچه ی دل شکستهی توحید
سارقانی که حرفهای بودند، ساکت و بیسوال و بیتردید
دل سیاه و مسلح و بیرحم، در جهانی سپید میخوابند
زخم آنها عجیب کارگر است، مثل آن قاتلان در تبعید
چون عقابی به کوه وابسته، روی هر قله چرخ میخوردند
زیر ِ چنگال ِ تیز آنها بود، هر چه حتی ظریف میجنبید
سوژه را در نظر که میگیرند ، روی خود را نقاب میپوشند
مثل آن وقتها که پنهان است ، پشت یک ابر بودن خورشید
ظاهرا سادهاند و آراماند ، مهرباناند با سگ و گربه
پیش مردم همیشه خوددارند؛ رازشان را کسی نمیفهمید