شعر كلاسيك «سمانه ميرزايي»

چاپ تاریخ انتشار:

شعر كلاسيك «سمانه ميرزايي»

 


شعر اول

بی‌خبر آمد ولی در بوق و کرنا کرد و رفت
بی‌تفاوت التماسم را تماشا کرد و رفت

او که احساس مرا عمری گدایی کرده بود
آخر احساسش به من را ساده حاشا کرد و رفت

فکر می‌کردم که درمان تمام دردهاست
حیف،او تنها غم خود را مداوا کرد و رفت

روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت
آمد و غم را برایم خوب معنا کرد و رفت

زندگی بی او برایم زندگی با درد بود
او که پای مردنم را زود امضا کرد و رفت...



شعر دوم

رفتی که نبینی غم تنها شدنم را
این غربت موروثی خاک وطنم را

پروانه که عمری‌ست شده همدم آتش
در آتش صد شعله ندیده بدنم را

آغوش تو تنها وطن امن غزل بود
آن شب چه شبی بود که بردی وطنم را

از قاصدک فصل غمم خواسته ام تا
یک روز به گوشت برساند سخنم را

از صحنه‌ی تاریخ ببر آن شب و آن روز
آن تلخ‌ترین ساعت بی‌کس شدنم را

"یک عمر در آغوش خودم شعر نوشتی
از یاد نبر قافیه‌ی پیرهنم را..."