شعر كلاسيك «فروغ حیدری»

چاپ تاریخ انتشار:

 


(1)

"نام خدا که در دهنم درد می­‌کشید..."



من مُرده بودم­ و کفنم درد می­‌کشید

شاید دوباره زن شدنم درد می­‌کشید



ابلیس در میان سرم ساز می‌­زد و

نامِ خدا که در دهنم درد می­‌کشید



آه مسیح در دلِ "مریم " تنیده شد

وقتی صلیب در بدنم درد می­‌کشید



از باورم کبوترِ ایمان که سقط شد

جای ِ جنین تویِ تنم درد می­‌کشید



در دست ِ شب جنازه خورشید مانده بود

از غربتی کبود وطنم درد می­‌کشید



چسبیدم از هراس به زنجیر ِزندگی

یعنی که شوقِ پَر زدنم درد می­‌کشید

 

 

 




(2)
من از پس لرزه‌های وحشی این درد می‌ترسم...



نه از دیوارهایِ تیره‌ی دلسرد می­‌ترسم

نه از دیوانه­‌هایِ تا ابد شبگرد می­‌ترسم


ولی از لحظه­‌هایی که سفر می‌­بایدم -اما-

نفس­‌هایت صدایم می‌­کند "برگرد" می­‌ترسم


تصاویری پُر از رویای پنهانی­‌ست در خوابم

و از چشمانِ نیمه بسته­‌یِ یک مرد می­‌ترسم


و لمس ِزندگی بعد از هم آغوشی ِاجباری

من از پس لرزه­‌های وحشیِ این درد می­‌ترسم


پُر از تکرارِ تاول در میانِ قابِ چشمانت

من از روحی که قتلش را تماشا کرد می‌­ترسم


پس از پاییزهای شوم و وهم­انگیزِ پی در پی

از آغاز ِ بهارانی سراپا زرد می­‌ترسم

.

.

.

نوازش کن مرا با پلک­‌هایِ داغ و نمناکت

...من از آن زن که از رویای تو شد طرد می­‌ترسم