شعر كلاسيك «صهبا بید گلی»

چاپ تاریخ انتشار:

شود آیا که توهم ناز­ وادایی بکنی

دل مارا ببری تا که صفایی بکنی


چه شود گرکه به یک بوسه دراین حال طرب

کام ما را بدهی کارخدایی بکنی


تومگرازمن بیچاره چه دیدی صنما

که دراین وقت سحرفکرجدایی بکنی


همه شب دربغلم زلف زرافشان توبود

جای دیگرنروی یاکه خطایی بکنی


دل بیمارمن ازدست تواینک چه کند

نکند بادل من جوروجفایی بکنی


دل من دست تو ودست برآن زلف بلند

چه شود عهد ازل را که وفایی بکنی


دست صهبا به گدایی نشود راست چرا؟

توتواناترازآنی که گدایی بکنی

 

 



بــر لبـم جـز نــام تــو نامـی نبــاشـد مـه لقــا

دست من کی می­‌رسد بر حلقه­ی زلف دوتا؟

 

دین ودل دادم به کفرت این مسلمانی چه سود

من نمی‌خواهم دگر این خـرقه­‌ی پشمینه را

 

گریه زاری می­‌کند مـرغ دلـم وقت سحـر

بی قـراری عـادت دیـرینـه­‌ی دیــوانـه­‌هـا

 

گر میان عاشقان عشق تو را قسمت کنند

کـاسـه­‌هـا آیـد بـرون پیـوستـه از زیـر قبـا

 

در مصاف حق وباطل دیده‌­ام با چشم خود

قـرص مـاه روی تـو بـا خـرقـه‌­ی روی و ریـا

 

در فراقت خون دل می‌آید از راه بصر

مطمئناً پیـش تو رنگی ندارد این حنا

 

دل نبندم جز به صهبایی که در تسنیم توست

گوئیـا پـُـر مـی‌شـود پیمـانــه­‌ی صهبـای مـا