شود آیا که توهم ناز وادایی بکنی
دل مارا ببری تا که صفایی بکنی
چه شود گرکه به یک بوسه دراین حال طرب
کام ما را بدهی کارخدایی بکنی
تومگرازمن بیچاره چه دیدی صنما
که دراین وقت سحرفکرجدایی بکنی
همه شب دربغلم زلف زرافشان توبود
جای دیگرنروی یاکه خطایی بکنی
دل بیمارمن ازدست تواینک چه کند
نکند بادل من جوروجفایی بکنی
دل من دست تو ودست برآن زلف بلند
چه شود عهد ازل را که وفایی بکنی
دست صهبا به گدایی نشود راست چرا؟
توتواناترازآنی که گدایی بکنی
بــر لبـم جـز نــام تــو نامـی نبــاشـد مـه لقــا
دست من کی میرسد بر حلقهی زلف دوتا؟
دین ودل دادم به کفرت این مسلمانی چه سود
من نمیخواهم دگر این خـرقهی پشمینه را
گریه زاری میکند مـرغ دلـم وقت سحـر
بی قـراری عـادت دیـرینـهی دیــوانـههـا
گر میان عاشقان عشق تو را قسمت کنند
کـاسـههـا آیـد بـرون پیـوستـه از زیـر قبـا
در مصاف حق وباطل دیدهام با چشم خود
قـرص مـاه روی تـو بـا خـرقـهی روی و ریـا
در فراقت خون دل میآید از راه بصر
مطمئناً پیـش تو رنگی ندارد این حنا
دل نبندم جز به صهبایی که در تسنیم توست
گوئیـا پـُـر مـیشـود پیمـانــهی صهبـای مـا