شعر كلاسيك«سجاد صادقي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

خسته از وقت نبودن‌هايت
چشم من خيره به راهي مانده است
آه ، اي نيمه شب دلتنگي
چه كسي فاتحه‌ام را خوانده است ؟

كاش ميشد كه كسي مي‌آمد
دست بر دوش تكانم مي‌داد
همه ي دلهره ام را مي‌ريخت
قامت عشق نشانم مي‌داد

خبري داشت كه از آمدنت
مي‌شدم غره و خوشحال چو مست
يك نفر از تو خبر مي‌آورد
در اين غمكده را بايد بست

آه ، اي نيمه شب دلتنگي
ظلمت فاصله‌ها را بردار
كاش مي‌شد كه كسي مي آمد
به ملاقاتي ِ تا ابد ِ اين بيمار

 

 

 

شهر ارواح
خسته‌ام از نگاه هاي شما
خسته از نگاه‌هاي افسرده
مي‌روم از پيشــ‌ ِ‌تان امشب
آي آدم‌هاي تا ابد مرده


شهرتان بوي كفن دارد
بوي كافور و خاك نم خورده
بي‌اجازه‌ي خدا مرديد ...
مثل كودكي كه سم خورده


سال‌هاست روي چهره اِتان
جاي خنده‌ها خالي‌ست
مي‌شود خنده را تعارف كرد‌؟
آه، اين خيال ِ پوشالي‌ست


با دو دست خود قبري ...
كنده‌ايد و در خود حبسيد
شهرتان شهر ارواح است
روح و جسم‌تان هم پوسيد


خنده از شهر شما
رفته است و بر نمي‌گردد
مردمان هميشه غمگين اند
هيچ كس ( دگر ) نمي خندد


خسته ام از حال شما
خسته از حال هاي افسرده
مي روم از پيشــ‌ ِ تان امشب
آي آدم هاي پژمرده  

 

 

فراق

سكــــــوت عاشقانه اي مرا فرا گرفته است

و در فراق روي تو دلــــــــــم عزا گرفته است

نيامدي و سالهاست كه غم گرفته اين سرا

بيا و مرهمي بيار كه غم ســـرا گرفته است

گله نمي‌كنــــم زِ تو كه رفتــــه اي زِ پيش من

چرا كــــه تو را زِ من،خودِ خدا گرفتـــه است

ببخش اگر صداي من،به گوش تو نمي رسد

دليل،بغض شاعر است كه اين صدا گرفته است

زِ چشــــــم اشــــــــك،زِ ســـــــــينه درد...

گمان حكومــــت خزان دوباره پا گرفته است

ز دوريـــــت كمــــــر شكســـت و قد خميــد

بيا ببين كه عاشقت به دست عصا گرفته است

زِ وسعت دلـــــــم برفت خنده هــــاي زوركي

زِ رفتنت غمــــــي بزرگ سراغ ما گرفته است