1)
مجال ماندنمان نيست پاي رفتن هم
نه تيره ايم در اين سايهها نه روشن هم
اسير برزخ خويشيم و مبتلا به خودیم
تنيم در قفس جان چو جان كه در تن هم
نه باد حوصله دارد نه دست ما رغبت
غبار رخوتمان را دگر تكاندن هم
سكوت كهنهي فريادمان نميشكند
زبغض خستهي اين واژههاي الكن هم
به وقت پنجره تا آن زمان شبي مانده است
كه شك كنيم به هر صبح پاكدامن هم
در اين هبوط در اين انزوا در اين ترديد
تو سالهاست كه آواره مني من هم
2)
ابري شدي كه حادثه مبهم شود،نشد
باران گرفت تا عطشم كم شود شود،نشد
طوفان شدي كه موج مرا در تو گم كند
دریا دوباره از تو مجسم شود شود،نشد
پشت هزار پنجره گلدان شدي مگر
خون شبم به صبح توشبنم شود،نشد
شيطان شدي كه سيب بيافتد از اتفاق
حواي دست هاي من آدم شود،نشد
پيراهن سپيد من از پشت پاره بود
ميخواستي دلم به تو محرم شود،نشد..