شعر كلاسيك «امير سنجوري»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

1)

 

مجال ماندن‌مان نيست پاي رفتن هم

نه تيره ايم در اين سايه‌ها نه روشن هم

 

اسير برزخ خويشيم و مبتلا به خودیم

تنيم در قفس جان چو جان كه در تن هم

 

نه باد حوصله دارد نه دست ما رغبت

غبار رخوتمان را دگر تكاندن هم

 

سكوت كهنه‌ي فريادمان نمي‌شكند

زبغض خسته‌ي اين وا‍ژه‌هاي الكن هم

 

به وقت پنجره تا آن زمان شبي مانده است

كه شك كنيم به هر صبح پاكدامن هم

 

در اين هبوط در اين انزوا در اين ترديد

تو سالهاست كه آواره مني من هم

 

 

2)

ابري شدي كه حادثه مبهم شود،نشد

باران گرفت تا عطشم كم شود شود،نشد

 

طوفان شدي كه موج مرا در تو گم كند

دریا دوباره از تو مجسم شود شود،نشد

 

پشت هزار پنجره گلدان شدي مگر

خون شبم به صبح توشبنم شود،نشد

 

شيطان شدي كه سيب بيافتد از اتفاق

حواي دست هاي من آدم شود،نشد

 

پيراهن سپيد من از پشت پاره بود

مي‌خواستي دلم به تو محرم شود،نشد..


دیدگاه‌ها   

#1 سعيد جامي 1393-11-28 03:13
فوق العاده بود كارت درسته

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692